بخشی از داستان «یه قصه» از مجموعه داستان «وقایعنگاریِ نگاه» :
چند روز بعد زنگ زد. دعوتم کرد برم به خونهاش. گفت: «عصری زود بیا که بیشتر هم رو ببینیم.»
رفتم و در رو باز کرد. مجدد هم رو بغل کردیم. احساس کردم هنوز دلم براش تنگه و کلی هیجان داشتم. انگار اون هم همونطور بود. مثِ دو دوست در همون سن دبیرستان بودیم که حالا میخوایم عکسهای ورزشکارهای مورد علاقهمون رو که جمع میکردیم به هم نشون بدیم، ولی خیلی عمیقتر.
شروع کرد کلی پذیرایی. گفتم: «بابا بشین، انقدر زحمت نکش.»
- مگه میشه؟ تازه زحمتی نیست.
بالاخره نشست و شروع کردیم فک زدن. بعد، شام دستپخت خودش رو خوردیم و سپس سازش رو برداشت؛ یه کمونچه. گرچه گفت تو چند ساز دست داره، ولی اون شب کمونچه رو برداشت که ساز اصلیش بود.
اول وضو گرفت بعد شروع کرد. گفت: «بعضی از استادهای بزرگ همین کار رو میکردند و میکنند، منم به تأسی از اونا.»
آروم آروم میزد و من هم کمکم آغاز به زمزمه کردم. ادامه داد و صدای من هم بلندتر شد. کشید،خوندم. خوندم، کشید. پرده عوض کرد، گاهی رفتم، گاهی جا موندم. مخالف زد، مخالفخونی کردم و... تا راه زد و دیگه نتونستم؛ رفت بالا و من موندم.
گفتم: «تو هم بروتوس؟»
خندید و ساز رو کنار گذاشت و گفت: «شاید این طوری به راه بیای.»
- راه رو یه جورایی اومدم. فکر کنم چپ و راست میزنم که این ایراد داره، اونم بعضی وقتا خیلی. چی بگم، نمیدونم.
نگاهم از پنجره به بیرون افتاد. دیدم تو بالکن روبهرو یه خانم جوون نشسته و گویا تموم این مدت اینجا بوده.
- آره، هر وقت ساز میزنم اون میاد میشینه و سراپا گوش میشه.
- عاشقت شده؟
- نه، شوهر داره. با هر دوشون یه کم آشنام، یعنی سلام و علیک. الان سر و کلهی شوهرشم پیدا میشه.
- خب اینکه بدتره شوهر داره، از کجا میدونی عاشقت نشده؟
- خودم حس میکنم. دیگه اونقدر خر نیستم. اون هم دنبال یه چیز دیگهس.
شوهره اومد تو بالکن. موهای زنش رو نوازش کرد و هر دو آروم آروم چیزهایی به هم گفتند. بعد لبخندزنان رفتند داخل.
مجموعه داستان «وقایعنگاریِ نگاه» نوشتهی نوذر اسمعیلی در 85 صفحه توسط انتشارات دامون منتشر شد.