سهيلا قرباني: در گفتگویی که با علیرضا محمودی ایرانمهر نویسنده و منتقد ادبی داشتیم، مطلع شدیم مراحل نگارش کتاب «حافظ خوانی خصوصی» که از دو سال پیش نگارش آن آغاز شده بود، رو به اتمام است. این کتاب برداشت و تفسیری آزاد از ابیات غزلهای حافظ است که به زبانی گاه داستانی بیان می شود و از این جهت نویسنده معتقد است که این کتاب شاید نوعی فال گرفتن معکوس باشد. ايرانمهر در توضيح اين موضوع مي گويد: «در فال در موقعیت های زندگی مان دنبال مشابهتی با شعر حافظ می گردیم که پاسخی به ما بدهد اما من در اشعار حافظ به دنبال موقعیتی داستانی و یا قرائتی روایت گونه بودم تا به بازآفرینی زندگی منجر شود.» محمودي ايرانمهر به انتخاب خود، بخشي از كتاب «حافظ خواني خصوصي» را براي انتشار در سايت روشنگران فرستاد كه در ادامه خواهيد خواند.
* داستان اول:
«طایر دولت اگر باز گذاری بکند
یار باز آید و با وصل قراری بکند
دیده را دستگه در و گهر گرچه نماند
بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند
دوش گفتم بکند لعل لبش چارهی من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند»
وقتی داشتی از کنار دیوار بلند بتنی می رفتی و توی تاریکی ته خیابون گم میشدی مطمئن بودم پرندهی شانس بالاخره روی شونه ی من و تو هم میشینه. راستش دلم برای تاولهای کوچیکی که روی ساعد دستت زده میسوزه. دلم برای گربه ی احمقت میسوزه، برای مامانت که فکر می کنه من فرشته ی نجات تو ام. وقتی می یام دم درتون می بینم ذوق زده دویده برام میوه بیاره حالم گرفته میشه. میدونم برات سخته که بهش بگی من نه دکترم نه مهندس نه هیچ خر دیگه ای. همون قدر که سخته بهش بگی امشب برای همیشه با هم کات کردیم. شاید هم امشب بعد از این که رفتی خونه یه چیزهایی بهش گفته باشی. از تو بعید نیست. به نظرم باید کارت رو توی اون کارگاه لعنتی بسته بندی پودرهای کثافت دکلره ول کنی تا حساسیت دستهات زودتر خوب بشه. مطمئنم یه جای دیگه یه کار خوب برای تو پیدا میشه. حق تو خیلی بیشتر از این حرف هاست. حرفهایی که امشب زدی خیلی روی مخمه، دخترهایی که خونه ندارن نباید به کسی دل ببندن که اونم خونه نداره. اما عجیبه که بدون داشتن هیچ کدوم از اون چیزهایی که باید داشته باشم، حس خیلی خوبی دارم. مطمئنم کارهام درست میشه و تا چند ماه دیگه حقوق می گیرم. این حرف ها اصلا ربطی به اون فال حافظی که با هم گرفتیم نداره. طایر دولت و این حرفها. توی اون اتوبوس قراضه ای که داشتم مییومدم سمت تهران یهو حالم خوب شد. نور آبی کم رنگ چراغ های توی اتوبوس رو دوست داشتم. راننده ی چرتیش رو که بوی تخمهی آفتاب گردون میده دوست داشتم. درختهای کاج پارک جنگلی چیتگر رو که مهتاب روشون تابیده بود دوست داشتم. از اتوبوس که پیاده شدم یه دختر بچه کولی جلوم رو گرفت آدامس بفروشه. معلوم نبود اون جا چه کار می کنه. باورت نمیشه، هشت تا بسته آدامس ازش خریدم. بعد کنار اتوبان با هم قدم زدیم. فقط یه صد تومنی مچاله ته جیبم مونده بود. مجبور شدم با یه مشت آدامس تا خونه پیاده برم. دختره چشم های قشنگی داشت. تقریبا می تونم بگم شبیه تو بود. البته برای چشمهاش ازش آدامس نخریدم. طفلک ذوق مرگ شده بود همه ی آدامس هاش رو یه جا فروخته. دوست داشتم با یکی قدم بزنم. دوست داشتم یکی باهام حرف بزنه. خیلی حال داد. می گفت داره یواشکی پول هاش رو جمع می کنه اما هنوز نمی دونه باهاشون چه کار کنه. می گفت همیشه خواب میبینه که یه اسبه. می گفت دوست داره وقتی بزرگ شد یه اسب بشه! اگه یه دختر کولی بتونه اسب بشه اصلا عجیب نیست که منم بتونم دوباره تو رو ببینم. مطمئنم دفه ی دیگه وقتی داریم از نزدیک توی صورت هم نگاه می کنیم به هیچ کدوم از این حرف ها فکر نمی کنیم.
* داستان دوم:
«از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان، وین راه بی نهایت»
پیش تر ها چند ماه طول می کشید تا ترس های پنهان شده پشت لبخند کسی رو ببینم. چیزهایی که دوست نداریم به هم نشون بدیم. همیشه چند ماه برای دوست داشتن همدیگه و لذت بردن از خنده های هم فرصت داشتیم. اما حالا انگار همه چیز رو روی دورِ تند گذاشته باشن؛ قبل از این که کسی رو به روم بشینه و با خوشحالی لبخند بزنه، وحشت هایی رو که پنهان کرده می بینم. انگار در هوای صاف به انتهای یک دشت باز نگاه کنی و قبل از این که قهوه مون رو تموم کنیم همه چی تموم شده... آدم هایی که پشت یک میز کوچیک در بی نهایتِ دو بیابان، دور از هم گم شدن...
* داستان سوم:
«از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر
یادگاری که درین گنبد دوار بماند»
در جنوب خراسان وقتی با موقعیت باورناپذیری رو به رو می شوند که واقعا اتفاق افتاده می گویند: «گوژ بر گنبد مونده». یعنی گردویی روی گنبدی افتاده، اما همان جا مانده و پایین نیامده است. چون وقتی چیز گرد کوچکی روی چیز گرد بزرگ تری می افتد قاعدتا می غلتد و پایین میافتد. اما اگر نیفتاد چه؟ مثل سخن عشق حافظ که بر گنبد دوار مانده است. انگار عشق چیز محالی است که همواره اتفاق میافتد. چه چیزی باعث می شود کسی را بیشتر از خودت دوست داشته باشی؟ این چه دردی است که از تحمل آن سیر نمی شویم؟ چه تجربه ای است که از تاریخ بی پایان ناکامی ها هیچ نمی آموزد؟ چه بی تابی دوست داشتنی ست که بر مرز باریکی از جنون و حماقت ایستاده است؟ چرا این گردو بر روی قوس این گنبد دوار نمی غلتد و پایین نمیافتد؟!
* داستان چهارم:
«اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را»
وقتی عاشق می شیم همه ی جهان چه آسون توی ذهن مون خلاصه میشه. طوری که چشمت وسط همه ی آدم ها فقط یکی رو میبینه، لذت های رنگارنگ و واقعی زندگی بی رنگ میشن، حاضری از یه عالمه آدم به خاطر یه نفر بگذری، با وجود همه ی مورد های باحالی که بهت خط میدن بازم فقط به یه نفر وفادار بمونی، دکمه ی لباسش که پیش تو جا مونده برات مثل یه تکیه جواهر ارزشمند باشه و حاضری برای دیدنش کلی سر یه چهار راه شلوغ معطل بشی. اما روی دیگه ی این سکه خون آلوده، صورتهای زیبایی که روشون اسید پاشیدن، شکم هایی که به ضرب چاقوی یه عاشق پاره شدن، آدمهایی که یه عمر عاشقانه اخلاق گند یه آدم عوضی را تحمل کردن و سعی کردن بدی هاش رو نبینن یا بد تر از همه آدمهایی که کسی یا چیزی براشون حقیقت یگانه و ابدی و ازلی میشه و حاضران براش خون خودشون یا کلی آدم دیگه رو بریزن... اما باز هم وقتی نگاه یه آدم دل مون رو میلرزونه جهان شروع میکنه به خلاصه شدن، از همه ی بیرحمیها، وفاداریها، حماقت ها و از خودگذشتگی های قابل تصور نیرو میگیریم تا به کسی که دوستش داریم ثابت کنیم دوستش داریم. خوبیش اینه که در اوج بی تابی گاهی تاریخ جنون آسای عشق به کمکت مییاد و دست آویز شوخیهای عاشقانه میشه، اون وقت میتونی به کسی که دوستش داری اس ام اس بزنی و بگی : «اگه یه روزی دلم رو به دست آری، حالا نه سمرقند و بخارا، ولی همه ی اصفهان رو با سی و سه پل و میدون نقش جهان و منار جنبونش به نامت میزنم...» و کدوم شوخیه که یه کمش جدی نباشه.
* داستان پنجم:
«اشک خونین بنمودم به طبیبان، گفتند
درد عشق است و جگر سوز دوایی دارد»
مرد ته ریش خاکستریش رو خاروند و با ترحم سر تا پام رو ورانداز کرد و گفت: هیفده سالته، هیچی پس انداز نداری، سربازی هم نرفتی، هم پدر و مادر تو مخالفن هم خانوادهی ژاله، مدرسه رو هم که ول کردی، کسی هم بهت کار نمی ده ... خب حالا می خوای چه کار کنی؟ پشت میز بزرگ کارش نشسته بود. بالای سرش عکسی از جزیرهی آتشفشان کوچکی وسط اقیانوس بود. چند تکه ابر اطراف قلهی بلند آتشفشان جزیره بودند. دیروز با آخرین پولی که ته جیبم مانده بود توی یه کافه نشستیم و با ژاله بستنی خوردیم. آن جا هم عکس ساحلی گرمسیری را به دیوار زده بودند. ماسههای ساحل، سفید و درخشان بودند و درختهای بلند نارگیل رویشان سایه میانداختند. لباسی نارنجی رنگ کنار یکی از درختها افتاده بود و جای پای دو نفر که به سمت آب رفته بودند روی ماسهها دیده میشد. ـ حالا من بهت می گم باید چه کاری کنی. باید صبر داشته باشی. خیلی صبر کنی. اول باید ژاله رو فراموش کنی و بشینی حسابی درس بخونی. دیپلمت رو بگیری، بعد بری دانشگاه و توی یه رشته خوب فارغ التحصیل بشی. یه کار خوب پیدا کنی و پولهات رو پس انداز کنی. وقتی همه ی کارهات رو کردی بعدش میتونین دو تایی با هم برین خارج راحت زندگی کنین، هیچ کس هم بهتون هیچی نمیگه. به ساعت کوچیکی که روی میز چوبیش بود نگاه کردم. داشت دیر میشد. پول این که با تاکسی تا میدان ملکآباد برم نداشتم. فقط چند تا بلیط اتوبوس ته جیبم مونده بود. حداقل یک ساعت و ده یا پونزده دقیقه طول میکشید تا خودم رو به اونجا برسانم. دوست نداشتم ژاله تنها کنار باجه ی تلفن میدان منتظرم بماند.
* داستان ششم:
«باد بر زلف تو آمد شد جهان بر من سیاه
نیست از سودای زلفت بیش از این توفیر ما
مرغ دل را صیل جمعیت به دام افتاده بود
زلف بگشادی، ز شست ما بشد نخجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف برما کشف کرد
زان سبب جر لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما»
عزیزم، امروز اتفاقی شونهی کوچولوی چوبیت رو توی جعبه ی وسائل قدیمیم پیدا کردم و تعجب کردم که بعد از هیفده سال هنوز این قدر یادآوری آخرین روزی که دیدمت برام دردناکه. دلم می خواد میتونستم از خواب هایی که تاحالا دیدم فیلمبرداری می کردم و فایلش رو برات میفرستادم. یه بار خواب دیدم توی یه جنگل گم شدم. بعد متوجه شدم من فقط یه تیکه سیم خاردار قدیمی هستم که سالها پیش دور یک درخت بستن و همون جا ولش کردن تا زنگ بزنه. از دور یه چیزی توی تاریکی میون درخت ها می درخشید و رد می شد. تو بودی. صورت خود تو بود، اما موهات رشته هایي از آتیش بودن که وقتی سرت رو تکون می دادی توی هوا موج میخوردن. نوری که از دور دیده بودم از شعلهی موهای تو بود. تو خندیدی و شروع کردی لا به لای درختها دویدن. خواستم دنبالت بدوم، اما بعد دیدم لایه تودهای از سیمهای خاردار کهنهی به هم پیچیده گیر افتادم و نمی تونم تکون بخورم... ظاهرا همه ی سهم من از سه ماه و شونزده روزی که باهات زندگی کردم یه شونهی چوبیه و یه عالم خاطره و حس پریشانی. روزی که دیدمت تکلیف هر چیزی رو در جهان برای خودم روشن کرده بودم. وقتی می خندیدی و میگفتی دوستم داری فکر می کردم دلت رو به دست آوردم. احساس شکارچی ای رو داشتم که قلب یک گوزن رو زیر پوست طلاییش از مگسک تفنگش نشونه گرفته و می دونه با فشار انگشتش روی ماشه شکارش رو زده، اما بعد گوزن شروع می کنه به دویدن و بین درختها ناپدید میشه. تا ماه ها بعد از روزی که گفتی ترکم می کنی نمیتونستم حرفت رو باور کنم. راستش هنوز هم بعد از این همه سال هنوز باور نکردم. تا ماه ها توی صورت همه آدم هایی که می دیدم به دنبال حالت خندههای تو می گشتم. با خیلیها که حرف میزدم تیکه کلامهای تو رو توی جلمههاشون میشنیدم، حتا وقتی توی آینه به صورت خودم نگاه میکردم مثل این بود که تو داری به من نگاه میکنی. این باعث میشد خودم رو بیشتر دوست داشته باشم. آدم هایی رو که میبینم بیشتر دوست داشته باشم. دوسال بعد از رفتنت یه شب یه پسر بیست ساله چاقو گذاشت زیر گلوم که پولهام رو بدزده، موبایلم رو با هر چی توی جیبم داشتم بهش دادم. بهش گفتم توی موبایلم یه سری فایل بامزه دارم. قبل از این که بفروشیش بشین نگاه شون کن، کلی حال می کنی. وقتی چاقوش رو برداشت و رفت به نظرم اومد داره می خنده. راستش هیچ وقت بعد از رفتنت احساس تنهایی، اندوه یا خشم نداشتم. بیشتر جنبهی دوست داشتنی چیزها رو دیدم. از همه ی آدمهایی که به زندگیم اومدن عمیقا لذت بردم و از دیدن مصیبتهای وحشتناک زندگی تعجب نکردم.شنیدم همون هیفده سال پیش که از هم جدا شدیم از ایران رفتی. مسلما نمی دونم الان کجایی، اما وقتی بهت فکر می کنم به نظرم مییاد باید دو تا بچه داشته باشی. نمی دونم یادگاریهایی رو که بهت هدیه دادم نگه داشتی یا نه، اما امیدوارم به خودت رحم کنی و نخوای از هیچ چیزی در گذشته انتقام بگیری.
درح خبر : 1392-08-20
بازدید : 12295