چند سال در لیست حضور و غیابِ نمایشگاه کتاب جلوی اسممان غایبی خورد. دلیلش را نخواهید که نمیگویم. نه اینکه فکر کنید ژستِ «من میدانم» و «شما نمیدانید» گرفتهام، زبانم لال. اما به جان شما که برایمان عزیز است، زبانمان مو در آورد در این سالها از بس دلیل آوردیم و کسی به روی مبارکش نیاورد که نیاورد. اینجانب را از گفتن دلایلِ ریز به ریز معذور بدارید، چراکه در این سالها به دلیل مو در آمدن روی زبانم، تاب دوباره گفتن ندارم. اما بطور کلی اشارهای کوچک میکنم و میگذرم.
جانم برایتان بگوید که آن روزها خود را شرحهشرحه کردیم و فغان و ای دریغا سر دادیم که ای آقایان، مسئولین، جایی که برای نمایشگاه کتاب نشان کردهاید مناسب نیست. این راهی که پیش گرفتهاید عاقبتش به ترکستان است. اما نه گوشی بود برای شنیدن. نه دلی بود برای سوختن. از شما چه پنهان، در همان گیرودار فغان سر دادنها بودیم که خیلیها از سر محبت، انگشتِ اشاره به راهِ بادیه نشان کردند و از نشستنِ باطل ما را بر حذر داشتند. چندین نسخه هم توصیههای دلسوزانه پیچاندند با این مضمون که از خر شیطان بیایید پایین و با دست خودتان تبر نزنید به ریشهی نشرتان. راستش ما گوشی داشتیم برای شنیدن اما دلی نداشتیم برای رفتن. و این شد که غیبتمان شد یک غیبت چندساله که حتی دیگر شمارِ سالهایش هم از دستمان خارج شد. سرتان را درد نیاورم. به قدر کفایت در این سالها دلایلِ فراوانی با ذکر نمونه گفتهایم و نوشتهایم. پس برای تسکینِ دل دردمندِ ما هم که شده به همین کلیات بسنده کنید. پیشاپیش از همدردی و همراهی شما کمال تشکر و احترام دارم.
از درد و دل که بگذریم باید بگویم نوبتی هم که باشد نوبت ماست که به قول و قراری که با شما بسته بودیم وفا کنیم. یادتان هست قول داده بودیم هر زمان نمایشگاه نقل مکان کرد و خانهاش عوض شد باز هم به نمایشگاه بیاییم؟ امسال بار و بنه را بستیم و راهیِ خانهی جدید نمایشگاه شدیم. البته اینکه منزل جدید تا چه اندازه برازندهی «نمایشگاهِ همیشه خانه به دوش» است هنوز خبر نداریم. پس اندکی صبر...
از همهی اینها گذشته، قرار است بعد از چند سال دوری، شما را از نزدیک ببینیم و نمیدانید از فکرِ این دیدار چه قندی در دلمان دارد آب میشود. خودمان را آماده کردهایم برای دیدنتان. پس قرارمان در خانهی جدید نمایشگاه.