علیرضا محمودی ایرانمهر؛ نویسنده
ساکنان سرزمین جنون زیبایی
شهلا لاهیجی نخستین کسی بود که در دنیای ادبیات به من اعتماد کرد. از بیستسالگی به دنبال ناشری که حاضر شود مجموعه داستانهایم را منتشر کند میدویدم. بیشترشان همان لحظهی اول میگفتند نه! چند نفری هم بودند که کتاب را برای بررسی میگرفتند ولی شش ماه بعد که برای نتیجهی بررسی سراغشان میرفتم حتی به سختی مرا به یاد میآوردند و تقریبا همیشه نسخهی پرینت شدهی کتابم گم شده بود. برای بیشتر آنها من حتی ارزش یک تماس تلفنی ساده را هم نداشتم.
اولین بار که شهلا لاهیجی را در دفتر نشر روشنگران دیدم تقریبا بیست و چهار سالم بود. با پررویی ناامیدانهای رفته بودم که کارم را معرفی کنم. تعدادی از خاطرهانگیزترین کتابهایی که در زندگیم خوانده بودم، نشان انتشارات روشنگران را داشتند. کتابهای میلان کوندرا، بهرام بیضایی و کورت ونهگات جونیر آنجا بودند. اینکه روزی کتابی از من در روشنگران منتشر شود یکی از رویاهای دور و شیرینی بود که با آن، روزگار سخت و تسلسل ناکامیهایم را در زندگی تاب میآوردم، ولی بخش منطقی مغزم به آن باور نداشت. شهلا لاهیجی پرینت داستانهایم را که آن را به شکل کتاب صحافی کرده بودم گرفت و پشت میز کارش چند صفحه از آن را سریع خواند. بعد داستانها را توی کیف بسیار بزرگش گذاشت و گفت بقیهاش را در خانه میخواند.
برایم باورکردنی نبود که آرزویی غیرممکن چنین آسان به دست آید. یک هفته بعد دوباره روبهروی همان میز تحریر کوچک که انباشته از کتاب بود نشسته بودم و شخص مدیر انتشارات روشنگران داشت دربارهی داستانهایم حرف میزد. از کتابم خوشش آمده بود و گفت احتمالا آن را منتشر میکند. چند داستانم را بیشتر دوست داشت و دربارهی ریزهکاری صحنهها با دقت صحبت میکرد. چند داستان هم به نظرش ضعیف بودند و پیشنهاد داد آنها را بردارم و به جایش داستانهای بهتری بنویسم. در آن لحظه هیچکدام از این پیشنهادها چندان برایم مهم نبود. چیزی که اهمیت ویژه داشت موقعیتی باشکوه بود که در آن قرار داشتم. مدیر یکی از معتبرترین نشرهای ایران خود شخصا کتاب مرا خوانده و گفته بود آن را منتشر میکند.
خودشیفتگیهای ناگزیر آن دوره از زندگیام باعث میشد تصور کنم این موفقیت بزرگ بهخاطر استعداد خارقالعادهایست که سرانجام کسی آن را کشف کرده است. ولی بیش از ده سال همکاری پیوسته با انتشارات روشنگران و مطالعات زنان و شخص شهلا لاهیجی، مرا از این توهمات بیرون آورد. بعدها فهمیدم این موفقیت ناگهانی چندان ربطی به استعداد گمشدهی من نداشت. دلیل واقعی آن به جنون عاشقانهای برمیگشت که آدمهای کمی شانس تجربه کردن آن را در زندگی پیدا میکنند. فهمیدم شهلا لاهیجی از معدود آدمهاییست که کلمهها و داستانها، او را به شور و شوقی کودکانه میآورد و این چندان ربطی به شغل او که در آن زمان مدیر یکی از بزرگترین نشرهای کشور بود نداشت. آدمهایی که همهی غم و شکستهای زندگیشان را با خواندن کتابی خوب فراموش میکنند. آدمهایی که هنوز باور دارند زیبایی ارزش جنگیدن دارد و معیار شخصی خود را برای درک و حفظ آن یافتهاند. شهلا لاهیجی وقتی نوشتهای را دوست داشت تقریبا فراموش میکرد که قرار است آن را منتشر کند و این کار میتواند هزینهی زیادی برایش داشته باشد. با انرژی خارقالعادهای میتوانست سه ساعت تمام دربارهی درست یا غلط بودن یک جمله با هر کسی بحث کند. در چنین لحظاتی شبیه جنگجوی متعصبی بود که از وطن شخصی خود دفاع میکند. شهلا لاهیجی همچون خیالپردازی بزرگ همیشه آمادهی جنگیدن برای مفاهیم و رویاهایی بود که هیچ ارزش مادی و حتی گاه اجتماعی برایش نداشتند.
در مدت ده سالی که به عنوان همکار پاره وقت در انتشارات روشنگران و مطالعات زنان کار میکردم، بارها شاهد روزهایی بودم که او از صبح اول وقت به ادارهی ارشاد میرفت و برای گرفتن مجوز کتابی که جز دردسر چیزی برایش نداشت با هر کسی بحث میکرد و میجنگید. در این میان گاه کارش به بگومگو با وزیر هم میکشید که برایش گران تمام میشد. سپس ساعت سه بعدازظهر خسته و گرسنه به دفتر انتشارات برمیگشت. کیف بسیار بزرگش را روی میز بسیار کوچک خود میگذاشت، به صندلی تکیه میداد و میخندید و میگفت:
ـ امروز سر معاون وزیر داد کشیدم.
بعد غذایی را که معمولا روز پیش خودش در خانه پخته بود از یخچال بیرون میآورد و با غذای کارمندان دیگر گرم میکردیم و همه کنار هم نهار میخوردیم.
شهلا لاهیجی صنعت نشر را به خوبی میشناخت و ایدههای درخشانی نیز برای تولید کتابهای موفق و پرفروش داشت. در فهرست بلندبالای آثار انتشارات روشنگران کتابهای درخشان و پرفروش کم نیستند. ولی من به روشنی میدیدم او نیروی واقعیاش را از جای دیگر میآورد. سرزمینی که زیباترین رویاهای جنونآمیز در آن زاده میشوند. در آن ده سال، من بخت این را داشتم که بیشتر آثاری را که برای انتشار به دفتر نشر میرسیدند بخوانم و بررسی کنم و نظر خود را دربارهی انتشارشان بنویسم. ولی شهلا لاهیجی تقریبا همیشه هر اثری را که رد یا تایید میکردم خودش دوباره میخواند و تصمیم نهایی را میگرفت.
واقعیت پنهانِ شهلا لاهیجی را در یکی از تلخترین روزهای زندگیام کشف کردم. مجموعه داستان «بریم خوش گذرونی» که بعد از چند سال بازنویسی سرانجام در نشر روشنگران منتشر شده بود، با موفقیت روبهرو شد. کتاب، فروش خوبی داشت. چند نفر یادداشتهای عالی دربارهاش نوشته بودند و کتابفروشیها آن را پشت ویترین خود میگذاشتند. حتی شنیدم یکی دو نفر تعداد زیادی از کتاب را یکجا خریدهاند تا به دوستان خود هدیه دهند. چاپ اول کتاب خیلی زود تمام شد و شهلا لاهیجی تصمیم گرفت چاپ دوم را با جلد و کاغذ گران و با کیفیتتر منتشر کند. چاپ دوم کتاب با سرعتی بسیار بیشتر از چاپ اول به فروش میرفت. هر بار که خانم لاهیجی را میدیدم با هیجان خبر میداد که پخشیهای کتاب، چند جلد دیگر را بردهاند.
تا آن روز صبح ساعت یازده که خانم لاهیجی با تلفن شخصی خود به من زنگ زد و گفت خودم را سریع به دفتر انتشارات برسانم. چیزی بسیار ناخوشایند و نگرانکننده در صدایش بود. با عجله از استودیویی در جام جم که آنجا کار میکردم راه افتادم. ترافیک سنگینی بود. بیشتر سربالایی خیابان یوسفآباد را تا میدان فرهنگ دویدم. دفتر نشر در یکی از کوچههای اطراف میدان بود. وقتی رسیدم تقریبا نفسم بند آمده بود. همان لحظهی اول خشمی غمآلود را در چشمان شهلا لاهیجی دیدم. گفت صبح چند نفر از اداره ارشاد آمدند و مجوز انتشار کتاب را توقیف کردند. نسخههای باقیمانده از کتابم را نیز در انبار انتشارات جمع کرده و برده بودند. حتی به خانم لاهیجی گفته بودند باید با تمام پخشیهایی که کتاب را بردهاند تماس بگیرد و هر نسخهای از کتاب را که موجود است پس بگیرد و به آنها تحویل دهد. شهلا لاهیجی با لبخندی تلخ به من گفت هرگز این کار را نخواهد کرد. بعد دو جلد «بریم خوش گذرونی» را از توی کیف بزرگش بیرون کشید و نشانم داد و گفت وقتی مامورها حواسشان نبوده توانسته این دو جلد را توی کیف خود قایم کند.
هیچکدام دلیل چنین برخوردی را با کتاب درک نمیکردیم. ماموران به شکلی قاطع گفته بودند که تمام نسخههای کتاب باید نابود شود. یعنی باید آن را خمیر کرده یا بسوزانند. شهلا لاهیجی ناشری بسیار باتجربه بود و میدانست کتابی که منتشر کرده هیچ مشکل قانونی ندارد. به نظرش دلیل این برخورد عجیب، نوعی دشمنی شخصی بود، بدخواهی که هیچوقت خود را آشکار نکرد. شهلا لاهیجی گفت پیش هر مقامی که لازم باشد میرود تا مجوز کتاب را پس بگیرد. واقعا هم این کار را کرد و از چند نفر قول آزاد کردن مجوز کتاب را گرفت. ولی در عمل هیچ اتفاقی نیفتاد.
چند ماه بعد از جمع کردن کتاب، اتفاق عجیب دیگری غافلگیرمان کرد. یکی از دوستانم زنگ زد و گفت تعداد زیادی از نسخههای «بریم خوشگذرونی» را دستفروشهای خیابان انقلاب و اطراف سینما آزادی میفروشند. باورم نمیشد. دوستم نسخهای از کتاب را خریده بود که نشانم دهد. قیمت اصلی پشت جلد کتاب دو هزار تومان بود. دوستم کتاب را به قیمت هشت هزار و دویست تومان خریده بود. قیمت تازه را با مهر آبی پشت کتاب کوبیده بودند.
بعدازظهر خودم را به خیابان انقلاب رساندم و دیدم درست میگوید. کتابفروشهای کنار خیابان «بریم خوشگذرونی» را لابهلای نسخههای افست «فال هندی» و «بوف کور» و «عایشه بعد از پیغمبر» گذاشته بودند و میفروختند. تعداد زیادی داشتند و نشان میداد مشتری دارد. نسخهای از چاپ غیرقانونی کتاب خودم را خریدم که برای خانم لاهیجی ببرم. چاپ بسیار بد و بیکیفیت افست بود که بعضی از صفحاتش را به سختی میشد خواند. فروشنده گفته بود هر تعداد از کتاب که بخواهم میتواند برایم بیاورد.
شهلا لاهیجی بارها گفته بود که من را مثل پسرش دوست دارد، گاهی به شوخی به او مامان میگفتم. حتی مادرم هم مدتی در دفتر انتشارات بهعنوان ویراستار پیش او کار میکرد. ولی به دلیلی غیرقابل توضیح بعد از خریدن کتاب تا چند روز نتوانستم به دفتر انتشارات بروم و شهلا لاهیجی را از نزدیک ببینم. اندوه عمیقی مرا از درون منجمد کرده بود که باعث میشد توان دیدن عزیزترین آدمهای زندگیام را نداشته باشم. ولی سرانجام یک روز آخر وقت به دفتر انتشارات رفتم. فقط خانم لاهیجی و یکی از خانمهایی که کار اجرایی دفتر را انجام میدادند، آنجا بودند. ماجرا را برای شهلا لاهیجی تعریف کردم و نسخهای را که برای او از کنار خیابان خریده بودم روی میز گذاشتم. نگاهی به کتاب انداخت با تاسف سرش را تکان داد. بعد خندید و کتاب را به من پس داد و گفتم یادگاری برای خودم نگه دارم. آن خنده فقط چند ثانیه طول کشید ولی برای همیشه در ذهن من باقی ماند. بیتردید او از نابودی کتاب همچون من غمگین بود ولی از چیزی اسرارآمیز نیرو میگرفت که در آن زمان هنوز نمیتوانستم درکش کنم. هنوز به زمان و تجربهی بیشتر برای درک چنین لحظههایی نیاز داشتم. من تا امروز تلاش کردهام در تلخترین لحظههای زندگیام مثل شهلا لاهیجی، لبخند بزنم و این یادگاری ارزشمند از او همیشه برایم باقی مانده است.