یادداشت سهیلا فرزیننژاد، مترجم رمان «چیزهای ضروری»
اوایل دهه 70 بود که دفتر مطالعات ادبیات داستانی در وزارت ارشاد شروع به کار کرده و برنامهای برای گزینش مترجم برگزیده کتابهای مختلف برگزار کرد. با دوستی به این مراسم رفتیم. کتابهای گوناگونی از نویسندگان سراسر دنیا روی میزها چیده شده بود تا مترجمین کتاب مورد علاقه خود را انتخاب کنند. چند صفحه از کتاب انتخابی کپی میشد و در اختیار شرکتکنندگان قرار میگرفت تا ترجمه کنند و به دفتر بدهند. پس از مطالعه ترجمههای مختلف، متن برگزیده را انتخاب کرده و کتاب مورد نظر را در اختیار مترجم برگزیده آن قرار میدادند.
نگاهی گذرا به کتابها انداختم. عنوان کتاب «چیزهای ضروری» نوشته «استیفن کینگ» توجهم را جلب کرد. با دقت بیشتری به بخشهای مختلف داستان و ماجرای گشایش فروشگاهی که رویا میفروخت و برای هر کس چیزی داشت که رویایش بود و به آرزوهایش جامه عمل میپوشاند، نگاهی انداختم. با خود فکر کردم از کجا معلوم که رویای مرا نیز نداشته باشد؟ بنابراین کتاب را انتخاب کردم و چند صفحه کپی شده از آن را گرفتم.
در آن زمان همسر من در مسکو مشغول به کار بود و من برای دیدار کوتاهی به تهران آمده بودم. از مراسم که به خانه برگشتم بدون درنگ شروع به ترجمه آن چند صفحه کردم. هر سطری که ترجمه میکردم، علاقهام شدیدتر و کنجکاوی من بیشتر میشد. آرزوی خواندن و بیشتر دانستن درباره فروشگاه «چیزهای ضروری» در وجودم زبانه میکشید. پس از ارائه نمونه ترجمه به دفتر مطالعات، به مسکو برگشتم، در حالیکه به راستی دلم میخواست کتاب را به همراه داشتم.
سپس یک روز فکسی از دفتر مطالعات ادبیات داستانی دریافت کردم که اطلاع داده بودند بعنوان مترجم برگزیده کتاب «چیزهای ضروری» اثر «استیفن کینگ» انتخاب شدهام. جالب بود که آرزوی قلبیام باعث تحقق رویای ترجمه این کتاب شده بود. شاید فروش رویا به راستی حقیقت داشت!
اصل کتاب توسط دوستی از دفتر مطالعات دریافت و برای من ارسال شد.
آن روزها که مدتی بسیار کوتاه از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی میگذشت، زندگی در مسکو به راستی دشوار بود. گاهی ناچار بودیم برای خرید مواد غذایی مورد نیاز یا حتی کاغذ توالت ساعتها در صف بایستیم و در نهایت اگر خوششانس بودیم موفق به خرید میشدیم یا قبل از این که نوبت به ما برسد میگفتند «جنس تمام شد. فردا برگردید».
در آن شرایط سخت و طاقتفرسا دست به کار ترجمه کتاب شدم و سطر به سطر آن را با لذت و کنجکاوی فزاینده و گاهی شگفتی بسیار ترجمه میکردم.
به راحتی میتوان مجسم کرد که ترجمه چنان کتاب قطوری در آن شرایط سخت و با داشتن فرزندی خردسال چقدر مشکل بود و چقدر طول کشید. سرانجام ترجمه کتاب به پایان رسید ولی به چاپ نرسید. دلم میخواست چاپ کتاب توسط ناشری انجام شود که همان احساس مرا نسبت به آن داشته باشد.
پس از سالها فرصتی دست داد و با سرکار خانم شهلا لاهیجی و نشر روشنگران آشنا شدم. درباره این کتاب و داستان آن با خانم لاهیجی صحبت کردیم. ایشان اظهار علاقه کردند که کتاب را بخوانند و سپس گفتند که آن را چاپ خواهند کرد.
سرانجام کتاب در سال 1391 چاپ شد. سالها از چاپ اول کتاب گذشت تا بالاخره قرار شد چاپ مجدد شود.
آنچه در دست دارید چاپ دوم کتابی است که پس از فراز و نشیبهای گوناگون و اتفاقات شیرین و تلخ بسیار، سرانجام مراحل نهایی را طی کرد. امیدوارم همانقدر که من از ترجمه آن لذت بردم، شما نیز از خواندن آن لذت ببرید.