سایت روشنگران: کوندرا در «عشقهای خندهدار» قهرمانانش را میکاود، پوست میکَند، تحلیل میکند و عریان در برابر خواننده قرار میدهد و این کار را با شفقت و بیهیچ داوری به انجام میرساند.
قهرمانان بینام عشقهای خندهدار (بیشتر شخصیتهای داستانها نامی ندارند) به طرزی غمانگیز و در عین حال مضحک از شناخت واقعی یکدیگر و خلق رابطهی عاطفی عاجزند. هرآنچه باید درونی و جانانه باشد، سطحی و پوشالی است. فرایند چنین بدهبستانی از تمامی جنبههای متعالی مهرورزی و عشق تهی است و آنچه نام عشق گرفته، مسخره و رقتبار است.
بخشی از قصهی «مردههای قدیم باید برای مردههای جدید جا باز کنند» از مجموعه داستان «عشقهای خندهدار»:
به زن اطمینان داد که هنوز زیباست، که درواقع هیچ چیز تغییر نکرده است، و بشر همیشه همانطور که بوده باقی میماند؛ اما میدانست که دارد فریبش میدهد و حق با زن است: از حساسیت فوقالعادهی جسمش، باریکبینی فزایندهاش در مورد عیبهای بیرونی بدن زن که در سالهای اخیر او را به طرف زنهای جوانتر، و چنانکه به تلخی متوجه شد، بیمغزتر و احمقتر جلب کرده بود کاملا آگاه بود. بله، در این مورد هیچ تردیدی وجود نداشت: اگر آن اتفاق روی میداد کار با نفرت تمام میشد؛ و آنگاه این نفرت نه تنها سراسر اکنون را، که تصور زن محبوب خیلی وقت پیش، تصوری را که چون جواهری در یاد گرامی داشته بود نیز آلوده میکرد.
این همه را میدانست، اما فقط بطور عقلانی، و عقل در برابر این اشتیاق که تنها یک چیز را میفهمید بیمعنی بود: زنی که در نظرش پانزده سال تمام دستنیافتنی و گریزپا بود- حالا اینجا بود؛ بالاخره میتوانست او را در روز روشن ببیند، بالاخره میتوانست از روی بدن امروزش شکل بدن آن روزها، و از روی چهرهی امروزش چهرهی آن روزهای او را مشاهده کند. بالاخره میتوانست حالت (تصورناپذیر) صورتش را در هنگام مهرورزی تعبیر کند. دستهایش را دور شانههای او گذاشت و در چشمهایش نگاه کرد: «با من نجنگ. جنگیدن با من بیفایده است.»
لینک خرید کتاب با 20 درصد تخفیف از سایت روشنگران: