(یادداشتی از شهلا لاهیجی)
سینمای اجتماعی و رخشان بنیاعتماد
زنی برای تمام فصول
* شهلا لاهیجی
نویسنده و ناشر
از همان روزی که فیلم «نرگس» را در یک نمایش اختصاصی در سینما کانون دیدم، درجا به فیلم و فیلمسازش دل باختم؛ همه ماجرا با «نرگس» آغاز شد.
تا پیش از آن، فقط نامش را شنیده بودم. میدانستم فیلمساز است. خارج از محدوده و زردقناری را هم دیده بودم اما هیچکدام مرا نگرفته بود. آن روزها سخت درگیر و گلهمند نقش زنانِ «سینی چای به دست» و «سبزی پاک کن» یا زنان «نقنقو» و زیادخواه و بیمنطق، در سریالهای تلویزیونی و فیلمهای سینمایی بودم و به تلافی این وضعیت خفتبار و این دیدگاه غیرواقعی، تند و تند فیلمنامههای بهرام بیضایی را که هرگز مجوز ساخته شدن نمیگرفت، اما زنان در آنها آبرویی و جا و مکانی به قاعده داشتند، منتشر میکردم.خوب به یاد دارم، روزی با دوستی که بیشتر از من با دستاندرکاران فیلم و سینما دمخور بود، نشسته بودیم و گپ میزدیم؛ صحبت از ضعف فیلمنامهنویسی و ناتوانی سینماگران ما از ارائه چهره واقعی مردم و جامعه پیچیده و هزارتویمان بود. از او پرسیدم: «این خانم بنیاعتماد چه جور فیلمسازی است؟ (تازه زردقناری را دیده بودم) چرا در فیلمهایش هیچ نشانهای از زن بودن فیلمساز را برملا نمیکند؟» گفت که کار اصلی بنیاعتماد مستندسازی است. در صدا و سیما کار میکند و برای بخش اقتصاد فیلم میسازد. گفتم: «این چه جور مستندسازی است که زنان را نادیده میگیرد، با این همه مشکلات و نارساییها؟»گفت: طفره میرود... میدانی که در این سرزمین اگر زنی بخواهد پا از خط کارهای مجاز زنانه فراتر بگذارد، اول باید جنسیت خود را نفی کند. باید با زن بودن وداع گوید و خودش هم فراموش کند که «زن» است. باید موجودی فاقد جنسیت و خنثی بشود. رخشان بنیاعتماد هم از این قاعده مستثنی نیست. او سعی دارد به همه بفهماند که یک فیلمساز است و نه یک زن فیلمساز. او باید خودش را به جامعه مردانهساخت ایران تحمیل کند. نخستین تاوان این کشمکش که باید فوراً پرداخت شود، زدودن «انگ» زن بودن و زنانه نگریستن از کارهایش است».عاقبت به دعوت یکی از بستگانم که در ساخت فیلم نقشی داشت به تماشای فیلم نرگس رفتم.«نرگس» نفسم را بند آورد. آن همه جسارت، آن همه شجاعت، آن همه دانایی و توانایی و آن همه ظرافت و آن همه زنانگی... آن هم در حال و هوای روز سینمای وطنی، برایم باورنکردنی بود. انگار که این رخشان بنیاعتماد که نرگس را ساخته بود، مثل افسانههای خدابانوان یونانی، در کمال بلوغ تازه متولد شده بود.خوب به خاطر دارم، فیلم تمام شده بود و من تلوتلوخوران و هقهق کنان خودم را از صندلی کنده بودم و به سمتی که رخشان در احاطه تحسینکنندگانش ایستاده بود، رفته و او را در آغوش گرفته بودم و زار زار گریه میکردم. و باز خوب به یاد دارم که همان وقت و همان جا و در همان حال به او گفتم که فیلمنامه را برای چاپ آماده کند. او هم با بغضی در گلو و اشکی در چشم گفت: «باشد»، اما به جایش نوار ویدیویی فیلم مستند «شهرک فاطمیه» را برایم فرستاد.با دیدن این فیلم مستند نسبتاً طولانی و نفسگیر، پاک از خود بیخود شدم. فیلمی بود، تلخ، بسیار تلخ و کوبنده، بسیار کوبنده و مایه شرمساری هر تهرانی که آنجا در آن محله در آن شهرک نبوده و نیست. اما بیش از همه، بایستی مایه شرمندگی کسانی میشد که چرخهای حاکمیت و قدرت را در دستهای پرزور خود دارند و مدعی حمایت از «مستضعفان عالم» هستند.بعد از مدتی به جای فیلمنامه نرگس، کارت دعوتی برای حضور در نمایش خصوصی فیلم «روسری آبی» که در همان فضای «شهرک فاطمیه» ساخته شده بود، برایم فرستاد. به تماشای فیلم رفتم. دوباره همان شگفتی، همان شور و حال و همان دلباختگی که با دیدن نرگس گرفتارش شده بودم، تکرار شد.
رخشان مثل یک چشمه زلال میجوشید و سیراب میکرد. آن شب دستش را محکمتر فشردم اما اشکم را مهار کردم که جدیتر به نظر برسم. با لحنی محکم و طلبکارانه گفتم: «حالا باید فیلمنامه هر دو فیلم را آماده کنی؛ هم «نرگس» و هم «روسری آبی». رخشان با همان لطافت و نرمی همیشگی، نگاه مهربان و پر از شیرینی چشمان عسلی رنگش (به قول باران) را آرام به من دوخت و به نشانه رضایت چشم بر هم نهاد و گفت: «باشد».اما باز این بار در یک پلان کوتاه در بخش مستندِ فیلم «بانوی اردیبهشت» مرا جلوی دوربین نشاند. تا مدتها نام فیلم «بانوی اردیبهشت» مرا به یاد آن تصویر ناخوشایند خودم روی پرده (به رغم تکگوییهای شاعرانه و به قول رخشان تأثیرگذار) میانداخت. اما جدا از واکنش شخصی من، «بانوی اردیبهشت» فیلمی موفق از آب درآمد و بحثهای داغ روز را به خود اختصاص داد.اینک رخشان «بانوی سینمای ایران» لقب گرفته بود. عنوانی به حق و شایسته برای فیلمسازی که با دانش، استعداد و نگاهی بیهمتا به مردم، به انسان و به خودش، همراه با صبوری و ایستادگی و وقار، بر تارک سینمای ایران میدرخشید.
بانوی اردیبهشت مرزها را درنوردید و تحسین جهانیان بویژه اهالی سینما را برانگیخت. من نیز به عنوان یک زن ایرانی، همچون زنان دیگر خود را در این افتخار شریک یافتم. چون «او» از جنس «من» بود.او را «بانوی اردیبهشت»، لقب دادهاند. اما من با «نرگس» شناختمش و با «شهرک فاطمیه» او را بهجا آوردم.رخشان دوربین به دست را که در بیغولههای پایین و حاشیه شهر بزرگ، «شهر ما» راه افتاد و به دنبال یک وجب آسمان آبی، یک نشان از زندگی، یک روزن برای نفس کشیدن، روزها و روزها، وجب به وجب «شهرک فاطمیه» این قربانگاه شرف و حیثیت انسانها را کاوید و شکافت و افشا کرد و به ما نشان داد آن مسلخ جان و آبرو و انسانیت انسان را؛ جایی که آدم تا مرز حیوان، کاستی یافته است. جایی که بچهها، مثل کرم در جویهای آلوده به کثافت و مدفوع و چرکابه رختهای هرگز صابون به خود ندیده، میغلتند و بازی و «آب تنی» میکنند.جایی که 12 انسان بالغ و نابالغ در یک فضای 12 متری که با حلبی و مقوا و چادر نماز پاره زنها، حریم یافته، میخورند و میخوابند و دفع میکنند و همانجا تکثیر میشوند، تا یک فضای 12 متری دیگر که شوربختی و فقر و استیصال 12 انسان بالغ و نابالغ دیگر را در خود جا دهد و این دایره نحوست و اِدبار، تا ابد بسته بماند و تداوم یابد.رخشان در «شهرک فاطمیه» با دوربین فیلمبرداری، به کشف زشتیها رفت تا تمامی تلخی و نابسامانی این فلکزدگان را که نه در دورهای دور، که تنها در چند قدمی، در پایین پای برجهای سر به فلک کشیده جردن، الهیه، فرمانیه، و... نفس میکشند (و فقط نفس میکشند)، برملا کند. تا شاید «ما» ببینیم و تکانی بخوریم و از خود بپرسیم: «کجا بودند این آدمهای از «آدمی زیستن» دستشان کوتاه. این تلخکامان بیقسمت، که «ما» نمیشناختیمشان.«ما» هرگز خبر نداشتیم در گوشههای این شهر دنگال بیقواره که به مناسبت و بیمناسبت، با گل سرخ و گلایل و محمدی، قدمهای «ما» را گلباران میکند، جاهایی این چنینی با آدمهای این چنینی وجود دارد که از زیستن، تنها دم و بازدم سهم ایشان است و دیگر هیچ! زندگی، هیچ. خوراک، هیچ. آب، هیچ. بهداشت، هیچ. مدرسه، هیچ. برق و تلفن و خدمات شهری، هیچ. گرمای زمستان و خنکی تابستان، هیچ. در عوض، نکبت و مرض و درد و کثافت و ذلت، فَتِ فراوان.و رخشان، با دلی سرشار از شفقت و درد، و به خشم آمده از این همه نابرابری در فاصله یک وجب با صداقتی کمنظیر بیبزرگنمایی یا ترحم، شما را و «ما» را در مقابل «شهرک فاطمیه» نشاند و خود حتی داوری هم نکرد. کیفرخواست او برای «ما» صادر شده و امضای مصدق دوربین او را بر خود داشت.شنیدم، عالیمقامان، «شهرک فاطمیه» را دیدند و چون زشت بود، خیلی خیلی زشت بود، فرمان به تخریبش دادند. تا چون کابوسی سهمگین، خواب خوش «شبهایمان» را برنیاشوبد. این لکه ناپاک را از دامن «شهرمان» زدودند تا «وجدانمان» آسوده به «ما» بگوید: «نیست» شد دیگر وجود ندارد...«شهرک فاطمیه» هرگز به نمایش عمومی گذاشته نشده «چرایش» را هرگز نفهمیدیم. درست به همین دلیل من با «تو»ی خواننده، از «شهرک فاطمیه» میگویم. شاید نخواستند «تو» و «من» فیلم را ببینیم تا مبادا «وجدان عمومی» به درد آید و متولیان به چالش گرفته شوند.رخشان بنیاعتماد کار خودش را کرده بود. «شهرک فاطمیه» به تاریخ سپرده شده بود تا به وقتش داوری کند.«روسری آبی» یک فیلم داستانی با مضمونی عاشقانه است و هر چند این عشق در تابستان به بار مینشیند، (میگویند در شبهای مهتابی تابستان گوجهفرنگیها در نور ماه رنگ میگیرند) اما عشق هم در «شهرک فاطمیه» عشق در زمهریر است. و یا روییدن گل سرخ در جهنم.«روسری آبی» یک کف دست آسمان آبی در لابهلای تودههای متراکم ابرهای خاکستری بیباران است و رخشان در «روسری آبی»، عشق و زمهریر، گل سرخ و جهنم و یک کف دست آسمان آبی را به ما نشان میدهد و تمام اینها را در همان «شهرک فاطمیه» نشان میدهد. همان «شهرک فاطمیه» که با پول ما ساخته شد و از من و شما پنهانش ماند.رخشان ما خیلی زیرک بود. و من با «شهرک فاطمیه» او را به جا آوردم.فیلمساز خسته ما باید برای مصاف بعدی نفس تازه میکرد. برای به تصویر کشیدن قصه زندگی «طوبا».روایت زندگی یک زن «نان آور»، یک کارگر ساده کارخانه چیتسازی. زنی که تمام آرزوها و امیدهایش را در خانهای به اندازه یک «غربیل» خلاصه کرده بود تا جگرگوشههای خانوادهاش در آن مأمن گیرند و این خانه تمام زندگیش بود، اما...
«طوبا» یک دلمشغولی کهنه بود، مال سالهای جوانی. از همان آغاز کار سینما، «طوبا» و قصه زندگی او، دغدغه و بازیگوشی ذهنش بود.«اجازه» ندادند «طوبا» را بسازد و او «بانوی اردیبهشت» را ساخت و صحنهای از زندگی طوبا را هم در آن جا داد. همگان تحسینش کردند و به او، «بانوی اردیبهشت» لقب دادند...اما من او را با «نرگس» شناختم و با «شهرک فاطمیه» به جا آوردم.با پاییز «نرگس»، زمستان «شهرک فاطمیه»، تابستان «روسری آبی» و بهار «بانوی اردیبهشت» امروز بر این باورم که او براستی بانوی هنرمندی برای تمام فصلهاست.پس از سالها، به این در و آن در زدن، استقامت کردن و پای فشردن، قصه زندگی طوبا در فیلم «زیر پوست شهر» بر پرده سینما، آمد.قصه زندگی طوبا را به روایت تصویر بر پرده دیدید، همچنان که «قصهها» را، «گیلانه» و «خونبازی» را و «کارستان» امروزش را.
رخشان بنیاعتماد «بانویی برای تمام فصول» است. چنین باد.
منبع : روزنامه ایران، شماره 6862، سه شنبه 6 شهریور 1397
نویسنده : شهلا لاهیجی
درح خبر : 1397-06-12 23:51
بازدید : 5467