«دیوار مدرسه ای فرو ریخت، شهری از نفس افتاد، شهری مدفون شد.»
این روزها روز جنگ است. جنگ «من» با «من». جنگ «تو» با «تو». جنگ بر سر عادت و وجدان و آرزو. جنگ برای ساده تن ندادن به از کف دادنِ چیزهایی که برای داشتنشان بهای سنگینی دادیم. چیزهایی که پای آنها عمر گذاشتیم.
روزی که کلاس درس «نرگس» در آتش سوخت، دل ما هم آتش گرفت. امروز دیوار مدرسه ای بر سر بچه ها آوار شد. دلمان لرزید. فردا چه می شود؟ فردا هم به اندازهی امروز نگران خواهیم بود؟ یا بیوقفه خو میکنیم به دیدن و شنیدن و از دست دادن.
امروز هموطنان جنوبیمان نای و نفسی ندارند. شهرها زیر هجوم ریزگردها مدفون شده. تهران تقریبا به شهری غیرقابل سکونت تبدیل شده. زمزمهای درونی هم مدام از ما می پرسد: جنگِ ملت ها برای آب؟! واقعا تصور دوری نیست. با این حال آیا هنوز هم از شنیدن این اخبار مثل گذشته به تب و تاب می افتیم؟ هنوز هم برای از دست دادن هوای پاک به دل داغ داریم؟ نکند خوشخوش داریم عادت می کنیم؛ به کمآبی، به هوای کثیف، به سوختن و حتی از یاد بردن آرزوها و رویاهایمان.
نکند فردایی که شاید دور هم نباشد، بیتفاوت از کنار این مصیبتها سرخوشانه شانهای بالا بیندازیم و راه کج کنیم. نکند داریم با فراموشی مدارا می کنیم!
حواسمان باشد که «عادتِ فراموشی» برای حضورش از ما اجازه نمیگیرد. آهسته می آید، رخنه میکند و صاحب تمام ذهن و دل و جانمان می شود. به اشارهای میماند و میدان می گیرد و جولان میدهد. بیرحمانه حکمرانی میکند، آرزوها را گردن میزند و فراموشی را بنا میکند.
کاش به فراموشی عادت نکنیم. به از نفس افتادن آرزوهایمان ای کاش عادت نکنیم. نیاید روزی که چشم باز کنیم و در برابر آرزوها و رویاهایمان شرمنده باشیم...
درح خبر : 1393-12-02
بازدید : 6233