کتاب «خاک و رویاپردازیهای آرمیدن» نوشتة گاستون باشلار با ترجمۀ مسعود شیربچه توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر شده است. در ادامه، یادداشت شاهرخ تندروصالح را میخوانید که به بهانۀ انتشارِ این کتاب، نوشته است.
درنگی بر کتاب «خاک و رویاپردازیهای آرمیدن»
نوشته: گاستون باشلار
ترجمه: مسعود شیربچه
نشر: روشنگران. بهار 1400. تهران
در ستایش ترجمۀ شریف
ترجمه در ایران عرصهای هنوز و همچنان غریب مانده و نیازمند کاشفانی فروتن است. خاصه حالا که تصوری عمومی از تکنولوژی، بر این خوشباوری است که میتوان آنچه را که در ضمیر آدمی نهفته است با یک یا چند کلیک بازآفرینی و بازخوانی کرد. خوب، اندکی از این تصور میتواند صورتی از واقعیت پیدا کند اما این همۀ بازی ترجمه و زبان نیست. مسعود توفان که عمرش دراز باد، از معدود متفکران معاصر ایران است که کتابی ژرف در معرفتشناسی و پدیدارشناسی زبان و اندیشه نوشته است. این اثر ژرف هر چند در بازار بیرمق کتاب، گوشهنشین سکوت شد اما جوهرۀ اندیشه و پرسش فیلسوف و شاعر معاصر ما مسعود توفان، همچنان در جاری زندگی امتداد دارد: است یا هست؛ کدام؟
پرسش و پرسیدن به تعبیری، آستانۀ رهیدن و آغاز شدنی دیگر است. هر کس زندگی خود را و اندیشه خود را نفس میکشد. این از جمله رازهای زندگی است. این راز آنگاه بیشتر خود را نشان میدهد که پای موجودی حقیقتپو به نام ترجمه و سلطان این حقیقتپویی یعنی مترجم، به میان میآید. آیا ترجمه، کاری ژرف نیست؟ آیا این تلاش، تلاشی در آفرینشگری و بازاندیشی نیست؟ آیا نیاز است که این پرسشها را در جهت تایید تلاشهای دیگری، به تایید این و آن رساند؟! هرگز! بعید میدانم کسی که ترجمه را با اندیشه و درایت و روشنگری، میآغازد در پی خویشفرمایی یا خودانگیزی باشد. به تصور من، کسی که جادوی زودگذر زندگی را وقف هجی کردن شناخت و معرفت دیگری میسازد، آفرینشگری در خور ستایش است.
سالیان سال است انگار که عمری، مسعود شیربچه را در خود صدا میکنم. رفیقی که در سفر و در حضر، شفقت و ادب و مردانگی و مروت و حجب و حیا را به من میآموزد. او که در یک اتفاقی سادهتر از اتفاق افتادن کلمات در جهان بیسکوت، آمده و من، شانه به شانۀ او، بسیار لحظات را درگذرم. این برای من معنی ارادت داشتن به چیزی به نام فلسفه و اندیشیدن است. مگر آدم از دوست و فلسفه چه میخواهد؟ این همه دربهدری که آدمیان برای کشف بر خود و جان خود میخرند برای چیست؟ غیر از این است که چینی نازک تنهاییشان را به دست چینی بندزنی ماهر بسپارند؟ مگر نه این است که بسا بسیار شکسته و ریزریز شده که به هزاران هزار درست میارزد و بیش میارزد؟ مسعودهای زندگی من واقعا مسعودند: مسعود توفان، مسعود شیربچه و یکی دو مسعود دیگر و اتفاقا، اینجا، با این دو تن سروکار دارم: هر دو شاعر هر دو اندیشمند هر دو جان مشغول معرفت و جوهرۀ ناب عاشقی و زندگی و هر دو به زلالی و شفافی و مهربانی سوسوی ستارگان و مخمل خوابِ ابرها و نرمه نفسِ فرشتگان گریخته از دوزخِ برساختۀ موشها و جنگلها.
میپرسید این چه ربطی به کتاب «خاک و رویاهای آرمیدن» دارد؟
اصلِ ربط همینجاست: جایی که شما در سفر جستجو، شانه به شانۀ یاس و دلتنگی، در پی چیزی هستید که نمیدانید چیست؟ تا حالا در محلهای غریب، بر خاکی غریب، پرسۀ بیهوده و بینشان زدهاید؟ تا حالا بیآنکه از خاک و خاکی شدن دلهرهای داشته باشید، بر تلی از خاک مهربان یَله دادهاید؟
و خاک، خاکِ پذیرنده، اشارتی است به آرامش
داشتم قفسههای فروشگاه انتشارات خوارزمی را بدنبال کتاب «بوطیقای فضا» رج میزدم که به ناخودآگاه، شریک گفتگوی دو جوان شدم:
- ترجمهش چطوره؟
- ای! بد نیس
- خوندیش؟
- نه!
- پس چه جوری میگی بد نیس؟!
- یه جایی در بارهش نوشته
- خودت خوندی اون مطلبرو؟
- نه
- ای بابا! میتونی راس و درست حرف بزنی؟!
- خوبه دیگه! گیر نده!
کتاب چی بود؟ شازده کوچولو. با ترجمه محمد قاضی. آیا محمد قاضی نیازمند تایید صاحبان این کلمات است؟ او که مسیح باز مصلوب را بازخوانی و ترجمه کرد و آورد گذاشت در آستانۀ جان ما و رفت پی کارش . بعدش، همینجوری محو بازی آن دو جوان با کتابها ماندم:
- اینو بخوون ببینم!
- چی؟
- سه جلد؟! او...وَه! کی میخوونه اینارو؟!
- حالا بخوون اسمش رو ببینم
- پا...پا...پا... ی...
در جا میزد. هجی کردن یک واژۀ سه بخشی «پایدیا» اینقدر دشوار است؟! در این کلمه چیست که این نفسهای جوان و غیور و سرزنده را در خود میشکند؟
- بخوون ببینم!
بعدش هِرهِرهِر افتادند به خنده. خنده عصبی. خندهای که نشان از درماندگی در هجی حروف است: بخوون ببینم! تا ساعتها بعد درگیر این جدال جوانانه بودم و از خودم میپرسیدم: یعنی نتونست بخوونه؟!
این تصویری شتابزده از نسلی است که دار و ندار پیش رو را، در داو حراج و هیاهو و خوشباشی و خوردن و خوابیدن و پشتک وارو زدن بر ارث و میراث باد آورده و بیزحمت میخواهد. البته که این هم یک نوع از بودن است. در این میان، البته که هستند نخبگان و زبدهگانی که برخلاف آمدِ عادت زندگی کردن را با جرات و شهامت و خویشتنداری و پستونشینی به بهای درک و کشف و شهود درآمیختهاند. اینان هوشِ جاری زندگی هستند. هم ایشان؛ نوجوان و جوان و نونهال و نوزاد، ناخودآگاهِ معرفت و دانش هستند. جمعیتی که روانشناسی و جامعهشناسی و ادبیات و کلاسیسیسم و رئالیزم و ناتورالیسم را در متامدرنیتۀ امروز میسنجند و به کار میگیرند. اهل ادا و اصول نمایش و بازی نیستند و هستند تا باشند. ایشان باشندگانِ حضورند و مقیاس، در بیان ابعاد و عناصر ایشان، در عجز است. آیا میتوان ایشان را پویندگان وادی امید نامید؟
با این جمعیت بیشک میتوان از خاک و جوهرۀ حیات و رویا و رویاپردازی سخن گفت. میتوان پرسش کرد و در پی پاسخ، راههای نرفته را پیمود. از جمله هنرهای ترجمه در جهان اندیشه و فلسفۀ هنر، یکی نیز همین است: تعبیر خویشاوندی در میان همهمه و غریبهگی. کاری که به نظرم، گاستون باشلار در مانیفستنگاری عناصر چهارگانه، بر آن تاکیدی فیلسوفانه و زیباییشناسانه دارد.
آن فیلسوف بزرگ که فرموده است در یک رودخانه دو بار نمیشود شنا کرد کیست؟ پارمیندس؟ افلاطون؟ ارسطو؟ ابنسینا؟ خیام؟ حافظ؟ سعدی؟ عطار نیشابوری؟ مولانا؟ اگر کار فلسفه، تسهیل پرسشگری باشد، فیلسوف معرفتشناسی چون باشلار، کمانۀ رویاهای فیلسوفانه خود را بر این اصل بیان میدارد: عبور از پندارهای فرویدی و غوطهور شدن در رودخانههایی که هرگزا هرگز، نمیتوان در آن دوبار تجربۀ دستوپا زدن را آزمود. این راز همیشۀ عناصر است؛ تازگی و طراوت و باشندگی و آشتی با رازها.
زندگی، هر چه که باشد و در هر سطحی که جریان داشته باشد، به مدد هوشِ جاری عناصر چهار گانۀ آب، خاک، باد و آتش، همیشه و همهجا، فراتر از رویاها و توهمات، کار خودش را میکند: جویبار زندگی جاری است. مانند روزها و ماهها و فصلها و سالها که میآیند و میروند و خطِ گذر و تاثیراتش را میتوانیم بر هر چیزی ببینیم. اما این دیدن، نقطۀ آغازش کجاست؟ با اتکاء به کدام یک از عناصر حیات، میتوان نقطۀ آغاز خود را کشف کرد؟
اصلِ گذرا بودنِ زندگی، اصلی تغییرناپذیر است. در همین نقطه است که ما، دقیق، هر چیزی را همانگونه که هست و همانگونه که باید باشد، میسنجیم و قضاوت میکنیم.
قدیم قدیمها، انسانهای نخستین، به تدریج و با کشفِ هر چیز، سنتِ نام گذاشتن بر پارههایی از عناصر را، برای ادامه یافتن و تسهیل حیات بنا نهادند؛ سنتی که فلسفۀ فرانسوی، با چاشنی تفنن، تلاش در زایش واژگان و مفاهیم عنصری را دنبال میکند. از دلِ این نامگذاریها، قراردادهای معمول سر برآورد. فرهنگ هم در دلِ همین خردهقراردادها و نقاطِ تاریک- روشن زندگی، قد کشید و بالنده شد و تا امروز رسید.
خلاصه کنم و بگذرم: در سنتِ نامگذاری، قراردادِ نام نهادنها و نامگذاریها پا گرفت تا ما آدمیان، وقتی با پیچیدهترین ناشناختهماندههای زندگیمان روبهرو میشویم، به مددِ تامل بر گذشتهمان، به مددِ سنتِ زندگیمان، به شناختِ زاویهای از زوایای ناشناختهی زندگی خود برسیم و دقیق متفاوت باشیم و از بودنِ خود لذت ببریم و از همراهی با زندگیمان و همینکه هستیم، خرسندی را هجی کنیم، که اعجاز حیات در ما جریان دارد؛ و فهم این اعجاز، نبضِ هنر است و ذات هنر، و درونمایهی شعورِ هنرِ زنده، بیتردید همین است: به نامِ حقیقت خواندنِ عناصر.
از جمله دریافتهای فلسفه، بیان صریح این نکته است که عناصر چهارگانه نقطۀ صفر زندگیاند و کشفِ این نقطه و ایستادن بر آن، از انسانی به انسانی دیگر تفاوت دارد. این تفاوت را چه مفهومی به ما نشان میدهد؟ خیال؛ شاید خیال.
آنچه که میخوانید، نگاهی گذرا متکی به دریافتی شخصی این کمترین از کتاب «خاک و رویاپردازیهای آرمیدن» اثر فیلسوف، معرفتشناس و شاعر گاستون باشلار (1962-1884 م) است.
از گاستون باشلار بسیار آموختهایم:
• آموختهایم که میان واقعیتهای بیرونی و درونی در زندگیمان تفاوت قائل شویم.
• آموختهایم که صورتهای واقعیت، میتواند تاریکیهای فهم پدیدارهای زندگی را بیشتر و بیشتر سازد.
• آموختهایم که در روبرو شدن با هر پدیدهای، نخست آن واقعیت را در جان خود، با ذائقۀ خود مزمزه کنیم تا بهتر درک کنیم.
• آموختهایم که معرفت، نه دفعتا که در صورتهایی از تدریج، در جان ما خانه میکند و ما را، گاری فرسودۀ ما را در فراز و فرودهای زندگی هُل میدهد.
از جمله هنرهای ناب فلسفه یکیاش همین است: ایستادن بر لبۀ تیغۀ اتفاقها به مدد خیال. بهراستی این قوۀ حیرتانگیز از کجاست؟ آغاز و انجامش را چه کسی معلوم میسازد؟ چگونه با این قیامتسرای درون خود کنار بیاییم و چگونه از امکانات و قابلیتهایش بهره ببریم؟
ای شط شیرین و پُر شوکت خیال؛ بر ما بتاب!
هر کتاب که منتشر میشود، به نوعی، امتداد بخشیدن به حیاتِ جان است. تعبیری عاشقانه از تبانی کلمات در هجوم هیولایی زندگی. البته که در فرهنگها این تبانی، جلوهها و چشماندازهای متنوعی دارد. تنوعی که از گذشته تا هنوز، در جان آدمیان، بازیگوشی میکند. تنوعی که نامِ مادریاش خیال است.
جادوی کلمات برترین بازی است که من در این میانه سراغ دارم. برای آنکه مینویسد این جادو، کوچه و پسکوچههایی دارد و پس و پسلههایی که با هیچ چیز جز خودش معنا شدنی نیست. پس اینکه ما شعری خوب، داستانی خوب، تابلویی زیبا، قطعه موسیقییی دلنشین و اثری ناب از هنری ناب را به درون خود میخوانیم، در ضیافت و میزبانی خیال هستیم؟
این پلکان شن
که می لغزند بسوی دریاچه تاریک
این کاجها در مسیر هر روزۀ باران
این نیمکت سنگی
دلتنگی
که مینشاندت کنار پرندهای غمگین، غربت است...(شعر از محمود داوودی شاعر مهاجر ایران)
گاستون باشلار شاعر، به تصورم، با بهرهگیری از نگاه خیامی به زندگی، روزنهای از تاریکیهای معرفتشناختی به جهان باز میکند تا از آن روزنه، آنچه را که «قابل» آفرینشگری در ذائقۀ ماست ببینیم. روششناسی باشلار در شناخت پدیدهها و کسب معرفت جوهری از آنها، تعبیری از خیال و خیالپردازی، تخیل و رویا را در جان ما روشن میسازد. این چراغ، چراغِ هوشیاری است. به نظرم هر کسی، به اندازهای که زندگی میکند، مفاهیم کلمات را پر و بال میدهد. پس، هر کلمهای جهانی و هر جهانی، آفرینشگری دارد. جهانی که با کلمات ساخته میشود روحی از دربهدری و تازهشدگی مداوم را در خود دارد. این روح همان لذتی است که در شبکۀ مویرگی درخت معرفت در آمد و شد است. کلمات بهانهاند؛ آنچه آفریده میشود جهانی دیگر است و قلمروی دیگر دارد. مختصات این دیگری از خودآگاه ما تا ناخودآگاه است. آیا میتوان پرسید که خودآگاه یا ناخودآگاه؛ کدامیک آبشخور درخت معرفت و شناخت انسان از زندگی است؟
• کهنالگوهای ما چگونه تعریف میشوند؟
• تصاویر این کهنالگوها در چه جغرافیایی صورت بستهاند؟
• واقعیت درون یا بیرون؛ کدامیک عرصۀ آفرینش و امتداد یافتن کهنالگوهاست؟
• عناصر چه نقشی در شکلپذیری کهنالگوهای ما دارند؟
اینها از جمله پرسشهایی است که در مطالعه این اثر ژرف باشلار میتوانیم از روبهرو شدن با آنها لذت ببریم. لذت کشف عناصر در چنبرۀ قدرت خیال.
بر آنچه که دوستش داری نوری بتابان و سایهاش را به حال خود رها کن!
ترجمه مسعود شیربچه از آثار گاستون باشلار، تابیدن نور بر تاریکیهای پرسشهاست. ترجمه حاضر چند ویژگی قابل دارد:
• مسعود شیربچه با صبر و تلاش ستودنی، دایرۀ واژگان شفاف و مرتبط با متن و بینش صریح و ژرفکاو خود، ترجمهای شیوا و دوستداشتنی را پیش روی ما گذاشته است؛ ترجمهای منصفانه، که سعی بر درک عناصرِ حیات مفاهیم و معنا، در قلمرو پدیدارشناختی معرفتِ تخیل در متن را دارد. این امکان بیتردید، فرصتی نو یافته و اکتشافی در ترجمه فارسی است که پر و بالهای متن ادبی را حد و حدود شناخت مترجم از متن، در بند نمیخواهد. چه اینکه هر متنی، به نوعی، تجربهای از آزادی در اندیشیدن و بسط معنا در جهانی از آفرینشگری پیدرپی است. و تجربۀ آزادیِ اندیشه را میتوان در صدایی که هر اثر ژرف در جان مخاطب خود برمیانگیزد بازشناخت. منشِ ترجمههای مسعود شیربچه بر این ویژگی استوار است.
• جریانِ سیلابیِ ترجمه در ایران امروز، متاسفانه بیش از وفادار بودن به متن و معنا، درگیر با تریبون و ویترین و نمایش رونمایی است. این فرض را میتوان در تورق بسیاری از متون ترجمهای در بازار رمق سوختۀ امروزمان دید: تلنبار کلماتی نامرتبط و جملاتی نامفهوم و بیسروته که هیچ حسی از متن و مفهوم را در ما برنمیانگیزند. در چنین حال و هوایی است که مترجم تلاش کرده است تا همراه با همراهی مخاطب در شناخت عمقی مفاهیم و انتخاب واژهگان متناسب و دقیق، درک و حسِ تاویل واقعیتهای بیرونی و درونی را برای مخاطب امکانپذیر کند.
• این نکته برای ما ایرانیان که عموما با ترجمههایی بد و متوسط، و به ندرت خوب و دلنشین سر کردهایم میتواند نوید بازخوانی شایستهای از کلاسیسیسم ادبیات جهان و نیز ایران را داشته باشد. بسیار خوشحالم که حالا، مسعود شیربچه دل پای در راه ژرفکاوی معانی و شناختشناسی مفاهیم بلندی دارد تا پیام و دریافتهای اعماق ضمیر نویسنده و متفکری چون گاستون باشلار را به ما برساند.
چرا نگاه نکردم؟
در کنار زندگی، فکر کردن و نوشتن کاری بس طاقتفرسا و بیانتها است. خاصه که از همان آغاز، شبکۀ مویرگی حیات اندیشه و ادب و نشر، در ستیز با هیولای وهم خوانده شدن یا نخوانده شدن، فروش رفتن یا فروش نرفتن، شمارگان و نوع کاغذ و ... دچار مانده است.
بزرگترین هنری که در ترجمه خاک، به مخاطب خود ارزانی داشته میشود، جرات پرسیدن پرسشهایی از عناصر است. ما خود نیز عنصری از جمیع عناصر چهارگانهایم. حال و روزمان، واقعیتهای درونی و بیرونیمان، خودآگاه و ناخودآگاهمان و ضمائر گمشدهمان در گنگی حروف الفبا همگی در صف یافتن پاسخی در خور هستند. پاسخی که جرات تاویل میتواند نویدبخش آرمیدن بر ننوی رویاهامان را در پی داشته باشد. حالا، میخوانیم تا دیگر دیدن و دیگر شنیدن ناب را تجربه کنیم. تجربه بهانه نمیخواهد. نشانه اصیلش همین عنصر است: خاک! خاک پذیرنده.
چند روزی همراه با مرور فصلهای شگرف این کتاب، در جستجوی نخستین منزل کاهنۀ شعر فارسی، خواهرک غمگینم، حضرت فروغ فرخزاد بودم. خانۀ پدری. تمام و کمال. با در و دیوارهایی که رنگ و بوی شهر را دارد. در ته کوچهای که پسران عاشقش حالا، سینۀ خاک سرد گورستان خوابیدهاند اما یادشان، در ذهن تمامی باشندگان تاریکیشکن جاری است که شعرهای خواهرکم؛ این کاهنۀ مرگآگاه را در خاموشی و تنهایی خود زمزمه میکنند. این امتداد همان خاکی است که فروغ حقیقتِ باغچهای را به مدد آن کشف کرد: ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم!
عبور ناخودآگاه از نشانهها، راهی به رهایی است: رهایی از دانستن و دانسته شدن. آیا این نیز فرمی از سلسله فرمهایی است که ناتورالیسم در جهان شتابها و بیرحمیها در قاب رویاهای ما مینشاندش؟
این عبور، بخشی از جستجوست: کندوکاو عناصر و هر آنچه که ماهیتش بسته به وجود آن عنصر است. باشلار فیلسوف تفنن واژهساز و واژهتراش نیست. او جستجوگری تنهاست که پدیدارشناسی را پنجرهای برای نگاه به حال و نه گذشته و نه رویا و خاطره و یا خواب گشوده است. یکجورهایی رازآمیز ساختن معمولات و نشاندار ساختنشان در قالب معقولات. حس و بو و رنگ و دیگر صفات، جمله، بخشهایی از خود عنصر هستند. به همین خاطر است که در روبهرو شدن با هر اثر ناب هنری، صدایی در جان مخاطب برافروخته میشود. صدایی که طنین باد و توفان، شفافیت ابرها و آب، توفندگی آتش و خاکساری خاک را در خود دارد.
ترجمه مسعود شیربچه از عنصرنگاری گاستون باشلار، تلاشی جانانه برای سفر کردن پا به پای مفاهیمی است که میتوانند با حضور ما و روایت ما، آفریده شوند.
نویسنده : شاهرخ تندروصالح
درح خبر : 1400-02-27 17:31
بازدید : 3127