يادداشت محمدرضا مرزوقی دربارهی كتاب «روايت حوا و خوشهی گندم» نوشتهی سپيده محمديان
نقطه عطف اسطوره یا افسانهی آفرینش همان گناه اولیه است که با خوردن سیب یا گندم ممنوعه اتفاق میافتد. در واقع نافرمانی خود باعث گناه میشود. گاهی فکر میکنم نه نافرمانی که یک کنجکاوی صرف این گناه را برای آدمیزاد رقم زد. هر چند در طول تاریخ همین کنجکاوی بوده که باعث رشد بشر شده. شاید به همین دلیل است که بنیان کلیسا بر اساس ضدیت با پرسشگری شکل میگیرد و با هر نوع تفکر درباره جهان هستی که خارج از چهارچوبها و اسطورههای کتاب مقدس باشد به شدت مخالفت میکند و کورههای آدمسوزی خود را دائم به رخ میکشد.
اگر بخواهیم تاریخ بشر را طبق اسطوره آفرینش که در کتاب مقدس و حکایات مذهبی دائم تکرار و بازتولید شده در نظر بگیریم باید به این حقیقت اعتراف کنیم که اولین گام در راه رشد مدنیت و رشد بشر را حوا و نه آدم رقم زد. این باور شاید اینهمانی پیدا کند با آن بخش از فرضیات تاریخ تمدن که معتقد است اولین گام یکجانشینی و ایجاد مدنیت و جامعه کشاورزی را هم زنان برداشتند. البته این نه لزوما به معنای برتری اندیشه و عمل یکی بر دیگری که صرفا گونهای انتخاب زیستن بوده و هست. مردان دائم به فکر کوچ و جابجایی و زنان به فکر یکجانشینی و ایجاد زندگی ثابت و تشکیل خانواده و روستا و شهر و شهریگری بودهاند.
با این همه جای سوال دارد وقتی با خود میاندیشیم پس جایگاه خود زنان در تشکلی که ظاهرا خود از ابتدا بنیانگذار آن بودهاند کجاست و چرا در تصمیمگیریهای مدنی و مدنیتی که خود سنگبنای آن را گذاشتهاندحضورشان چنین کمرنگ است. آیا به راستی طبق اسطورههای آفرینش زن به نفرینی ابدی گرفتار شده؟ آیا این اسطورهها خود ماحصل تاریخ و حوادثی است که بشر از ابتدا برای خود رقم زده اما در نهایت آن را همچون داستانی ازلی- ابدی سرلوحه حیات خود قرار داده است؟ با این فرض که هر اسطورهای که بشر برای خود رقم زده ریشه در واقعیتی دارد که زمانی آن را همچون حیاتی روزمره زیسته و به قانون زندگی خود تبدیل کرده است. پس بد نیست نتیجهگیری اسطوره آفرینش را با وامگرفتن از کتاب "نامه به کودکی که هرگز زاده نشد" اوریانا فالاچی صرفا به یک کلمه که در زبان فارسی بسیار خوشآهنگ و البته همیشه بد سرنوشت بوده خلاصه کنم: نافرمانی. یا فضیلتی به نام نامی نافرمانی. حوا فضیلتی را به بشر آموخت که نافرمانی نامیده میشود. فضیلتی که هر چند غالبا با پایانی تلخ توام بوده اما تغییراتی اساسی در زندگی بشر رقم زده است.
محمدیان در رمان «روایت حوا و خوشهی گندم» تلاش کرده این فضیلت را در قالب داستانی امروزی برای مخاطب خود به تصویر بکشد. هر چند مثل همیشه این نافرمانی نیز با پایان تلخ سرنوشت غزال همراه میشود. سرنوشتی که با خشونتی موروثی توام شده و شاید به همین دلیل است که این خشونت دائم خود را بازیافت و باز تولید میکند. البته نافرمانی غزال در برابر ترسی است عشیرهای که در رگ و پی هر عضو عشیره محتوم و نهادینه شده. کندن از این ترس شجاعتی وصفناپذیر میخواهد. یادمان باشد در نظام عشیرهای تنها زنان نیستند که قربانی قوانین خشونتآمیز میشوند. گاه مردان بیش از زنان پادافره این خشونت بیدلیل اما قانونی را با عمل اجباری خود میپردازند.
آنچه در رمان «روایت حوا و خوشهی گندم» برایم جالب توجه آمد اقدامی است که غزال به آن میاندیشد و سرانجام تن به آن میدهد. رفتن. کوچ کردن. کندن از شرایطی که دارد نابودت میکند و رسیدن به شرایطی شاید ایدهآلتر. اگر در طول تاریخ اسطوره کوچ عملی مردانه بوده، برای زنی که میخواهد جهانی تازه تجربه کند تبدیل به مفری برای نجات و رسیدن به آیندهای روشن میشود. هر چند این آیندهی محتوم سرانجام به مرگ زن منتهی میشود. میشود به این اندیشید که چه شرایطی موجب میشود مرگ بر زندگی فعلی رجحان پیدا کند. غزال میداند سرانجامِ این کوچ مرگ هم میتواند باشد. اصلا شاید در پس ذهن خود چنین تصوری دارد که حاضر میشود عزیزترین فرد زندگیاش را، پسرش را تنها واگذارد و برود. با وجود این تن به رفتن میدهد و مرگ را به جان میخرد.
تجربه کوچ جمعی دوستان و آشنایانی که در این سالها شاهد کندن و رفتنشان بودیم باعث شد در حین خواندن اثر دائم به این بیندیشم که انتخاب بهتری نیست اگر آدمی گاهی بماند و قدمهایی هر چند کوچک برای ساختن بردارد؟ غزال میتواند بماند و اسطوره حوا و خوشه گندم را به تعبیر خود برای پسرش واگویه کند. شاید باعث شود مرتضی در نهایت وقتی در مقابل آن توطئه قرار میگیرد درستتر بیندیشد و عاقلانهتر تصمیم بگیرد.