سایت روشنگران: نشریه «اندیشه پویا» بخشی از یادداشت شهلا لاهیجی؛ مدیر انتشارات روشنگران را بدلیل طولانی بودن، حذف کرده است. در ادامه متن کامل این یادداشت را می خوانید...
جامعهشناسان و روانشناسان اجتماعي بر اين عقيدهاند كه عارضهي افسردگي و روانپريشي يك عارضهي فراگير جهاني است. حتي از اين نيز فراتر رفته، ميگويند اين عارضه در ميان مردم كشورهاي پيشرفته و صنعتي بيشتر از كشورهاي در حال توسعه يا توسعه نيافته است. آنچه آنان به آن استناد ميكنند، آمار بالاي خودكشي، اعتياد، جنايت، عادات مذموم تجاوز و حتي كشتارهاي زنجيرهاي و مانند اينها است.
روانشناسان اجتماعي در جوامع پيشرفته، از عارضهي افسردگي با عنوان «عارضهي بيدردي و يا عواقب زندگي در كشورهاي بسيار پيشرفته و مرفه و ماشيني شده» نام ميبرند.
«دينباوران» بر اين اعتقادند كه اين عوارض در كشور پيشرفته، معلول تقابل مدرنيته با اعتقادات ديني و مذهبي است و راه تقابل با آن، گسترش دينباوري و تبليغات گسترده در اين صحنه است. به همين جهت رسانههاي غربي همگي داراي بخشهاي متعددي در باب تبليغات ديني البته در اَشكال تحول يافته و امروزي شده و همچنين مباحث روانشناسانه در ضديت با افسردگي در سطوح بسيار عاميانه از تقريباً تمامي شبكههاي تلويزيوني شرق و غرب پخش ميشود و در بسياري نقاط جهان خود نوعي كسب و كار است. اين شكل از افسردگي در تقسيمبنديهاي جهاني از آن كشورهاي «شمال» و ثروتمند است به همين جهت در جوامع در حال توسعه يا توسعه نيافته براي توجيه و پوشاندن علل عقبماندگي خود از مصاديق زندگيهاي صرفاً دنيوي و ثروت و رفاه آن را مذموم و ناپسند جلوه ميدهند. اما اندوه ناشي از رنجي كه بر انسان وارد ميشود هر چند ممكن است اگر مراقب نباشيم مارا به دام عارضهي افسردگي بيفكند اما در بنياد از جنس ديگري است. رنج و اندوه ناشي از آن معمولاً در پي رويدادي است كه ناگهان بر زندگي انسان آوار شده است.
در صورتي كه «عارضه افسردگي» از نوع «شمالي» ميتواند گهگاه بيدليل باشد به اين معنا كه شخص بيمار به هيچوجه نتواند علت بيماري خود را بيان كند.
برخي از جامعهشناسان نظير «هانا آرنت» وضعيت اجتماعي جوامع را هم يك دليل عمدهي «اپيدمي افسردگي» در بعضي كشورها ميداند. هانا آرنت بر اين باور است كه در جوامع «توتاليتر» يا «ديكتاتوري زده» كساني كه در آن جوامع زندگي ميكنند به رغم داشتن خانواده و همسر و فرزند به شدت احساس تنهايي ميكنند واين احساس آنها را از ايجاد ارتباط با ديگران باز ميدارد. زيرا يكي از روشهاي سيستمهاي توتاليتر براي تسلط حكومت ايجاد عدم اعتماد ميان مردم است. اين بازي سياسي اثرهاي مخربي در شكلگيري جامعه دارد. زيرا در تعاريف معقول و قابل قبول جامعه به تجمعي از مردمان گفته ميشودكه نه تنها داراي نظم پايدار هستند بلكه افراد آن با تماس دائم با يكديگر و ايجاد تفاهم، همدلي، منافع مشترك، علايق همسان موفق ميشوند با به وجود آوردن نهادهاي مدني و تكثر آزاد، جامعهاي رنگين و پر نشاط، با انواع عقايد و آرا به وجود آورند كه به «جامعه» معناي واقعي ميبخشد. اين در حالي است كه هر تجمعي را نميتوان «جامعه» ناميد از جمله افراد جوامع توتاليتر هرگز جامعه به معناي واقعي آن نيستند بلكه تجمعي از انسانها هستند كه بدون ايجاد ارتباط با يكديگر كه ناشي از عدم اعتماد است در كنار هم زندگي ميكنند. اما احساس تنهايي حتي در جوار همسر و فرزندان يا پدر و مادر افسردگي آنان را كاهش نميدهد و درمان نميكند.
به هر حال اگر بخواهم بار ديگر به بحث رنج و اندوه ناشي از آن كه ممكن است به افسردگي ختم شود بازگرديم بايد دستكم آنها را به دو بخش تقسيم كنيم.
رنجهاي دستهجمعي: معدني در چين فرو ميريزد. شاگردان مدرسه در مسكو قتلعام ميشوند، زلزله و سونامي ناشي از آن در ژاپن بسياري را ميكشد و بسياري مناطق مسكوني را غيرمسكوني و غيرقابل زندگي ميسازد رنج عمومي طبيعت باشد. معمولاً برخلاف آنچه به نظر ميرسد تحمل آن آسانتر و واكنش نسبت به آن كمتر است. در بسياري مواقع اين امر چارهناپذير نيز هست زيرا همگان گرفتار درد خويشند و همدردي كمتري نسبت به ديگران نشان ميدهند. اما عليرغم كمي همدردي، «درد مشترك» آسيبديدگان زنده مانده را به يكديگر نزديكتر ميكند. اين نزديكي حتي ممكن است آنان را به سوي تشكيل شكلي از «جامعه»ي آسيب ديده رهنمون شود. آسيبديدگان سعي ميكنند خواستههاي خود را با ديگران همسان كنند. هر كسي مسئوليتي را به عهده ميگيرد. گروههاي امدادرساني مشترك تشكيل ميشود. همه سعي ميكنند تقسيم كمك غذايي و دارويي و بهداشتي عادلانه صورت گيرد. اشكهاي همه براي همه است.
به ندرت ديده شده عليرغم ابعاد بزرگ فاجعه، فاجعهديدگان دچار افسردگي شوند. ممكن است نسبت به طبيعت براي ظلمي كه بر آنان روا داشته و حكومتها به دليل غفلت در اَشكال كمكرساني خشمگين شوند و خشم خود را به تيزي و تندي بروز دهند اما افسردگي؟ نه! من راه مبارزه با افسردگي را از آنان آموختم و به همين دليل در رنج و اندوهي كه كم نبوده و بر من روا داشته شده اندوه ناشي از رنج خود را با «خشم» تاخت زدهام.
اول از همه آموختم كه در رنجهاي مردمان ديگر و اندوه آنان شريك شوم و آموختم براي اين مشاركت مرزها را فراموش كنم. اگر «بوكو حرام» در روز كريسمس در سودان نمازگذاران يك كليسا را قتلعام ميكند. اگر در رواندا بيش از هشتصد هزار زن و كودك بيگناه در جنگهاي قبيلهاي به ضرب قمه و چاقو قتلعام ميشوند و يا زنان و حتي كودكان از دختر و پسر مورد تجاوز قرار ميگيرند، اگر دويست دانشآموز در سودان جنوبي توسط بكوحرام ربوده ميشوند و معلوم نيست چه بر سرشان آوردهاند، در تمام اين مصايب كه كم هم نيستند و هر روز اخبار زيادي در اين مورد در جهان منعكس ميشود، براي من ديگر تنها شنيدن ارقام آسيبديدگان مهم نيست من هم خودم را يكي از آنها احساس ميكنم و همان خشمي را كه قبلاً در موردش گفتم از خود بروز ميدهم. مينويسم، با ديگران در ميان ميگذارم، ديگران را به واكنش دعوت ميكنم. گهگاه به جاي خلوتي ميروم و فرياد ميكنم. اما تلاش ميكنم اشك نريزم. گهگاه چشمايم ميسوزد و موج اشك را در آن حس ميكنم اما سعيام بر اين است كه فرو ريختن آنها را كنترل كنم.
اما رنجهاي فردي و اندوه طاقتفرساي ناشي از آن باز از جنس ديگري است. فاجعه بر سر من، منِ من آوار شده و اندوه ناشي از آن قلب مرا و فقط مرا در پنجههاي خود ميفشارد، مرگ يك عزيز. شكست در كاري كه به آن دلبسته بوديم، بر باد رفت اميدي كه به حتميت آن باور داشتي و حسابهايت درست در نيامده و تبديل به يك «آرزو باخته» شدهاي قولي كه داده شده و دروغ از آب درآمده، به يك باور رو آورده و به آن اميد بسته بودي اما باورت دروغ بوده و حالا وقت آن رسيده كه «بت» خيالي را بشكني. اين رنجهاي شخصي واندوه ناشي از آن با آنكه مضامين معلومي دارند ممكن است آدم را به وادي افسردگي بكشاند. براي مقابله با اين نوع رنج و اندوه چه بايدكرد؟ شايد نتوانيم جاي رنج و اندوه را به شادي و اميد بدهيم. اما ميتوانيم كاري كنيم كه آنها ما را به وادي افسردگي نكشانند. زيرا برخي رنجهاي فردي آسانتر اندوه را «عارضهي افسردگي» تبديل ميكنند.
در خيابان بودم كه به من خبر دادند پدرم به دليل سكتهي قلبي به بيمارستان برده شده من آنچنان بودن او را ابدي و ازلي ميپنداشتم و آنچنان عشقي به او داشتم كه شبكههاي حسيام ابداً آماده شنيدن چنين خبري كه بوي مرگ ميداد نبودند. وقتي به پشت شيشهي اتاق سي. سي. يو بيمارستان رسيدم و پدر را روي تخت با چشمان بسته ديدم و پزشك را كه در حال دادن شوك الكتريكي به او بود و بدن نازنين پدر بالا و پايين ميپريد و صفحه مانيتور خط صاف ايست قلبي را نشان ميداد، فقط توانستم استغاثه كنم: «اي قدرت برتر، اي تواناترين فقط به من مهلت بده تا بتوانم فاجعه را به خود بقبولانم. فقط زمان. هم امروز او را از من نگير!! و سپس بيهوش شدم. چشم باز كردم و خودم را روي تخت بيمارستان ديدم و لبخند دلنشين پرستار و بعد سروكله دكتري كه پدر را شوك ميداد، با خانواده ما هم دوستي داشت. با خندهاي به طنز گفت «آنقدرهام كه ادعا ميكني قوي و مقاوم نيستي. بچه! اين چه بازي بود كه درآوردي؟ پدر حالش خوب است. البته هم براي خودت و هم براي او امروز اجازهي ملاقات نداري.
روز بعد ساعت 8 در بيمارستان بودم. پدر روي تخت نشسته بود و صبحانه ميخورد. حتي با من شوخي كرد و سر به سرم گذاشت. اعضاي ديگر خانواده پشت شيشه منتظر نوبت ديدار پدر بودند يعني بايد اتاق را ترك ميكردم. پدر به شوخي گفت: «حال كه مرا به تماشا گذاشتهاند ميتواني اينجا بايستي و بليت بفروشي.»
توي آسانسور به ياد استغاثهي شب پيش افتادم و وحشت وجودم را در خود غرق كرد: «نكند فردا اين اتفاق بيفتد يا يك هفته بعد يا چند روز ديگر؟» خودم را لعنت كردم كه چرا در استغاثهام زمان تعيين نكرده بودم. دوباره به بخش برگشتم و خودم را به اتاق پزشك پدر رساندم. تا بدن لرزان من را ديد، خندهاش گرفت و وقتي من موضوع زمان را در استغاثه و دلهرهام را گفتم، لبخندش تبديل به قهقهه شد و سپس اخمهايش درهم رفت و گفت: «من تو را فهميدهتر از اين ميپنداشتم. تو با آن همه مطالعه بايد بداني كه مرگ همراه تولد رويدادي اجتنابناپذير است به وقتش ميآيد و درست است كه اين روزها علم توانسته جلوي بسياري از مرگها را بگيرد اما نه با استغاثهي تو بلكه با مراقبتهاي به موقع و سرعت درمان. دوباره چهرهاش مهربان شد و گفت من خيلي خوشبين هستم فعلاً 72 ساعت بحراني داريم ولي پيشرفت ديروز و امروز نشان ميدهد كه همه چيز خوب پيش رفته. گفتم ديروز از پشت شيشه يكي از پزشكان سرش را به علامت نااميدي تكان داد. گفت ديروز، ديروز بود و امروز، امروز است. فقط نبايد دورش را شلوغ كنيد. عيادت كنندهي زياد، اعصاب بيمار را تحريك ميكند و برايش خوب نيست.
از همان لحظه رنج و اندوه بيماري و احياناً ترس از مرگ پدر را با خشم و خشونت نسبت به عيادتكنندگان تاخت زدم و سگ نگهبان اتاق پدر شدم.
پدر كارش مديريت بخش بسيار مهمي از يك كارخانه بود. كارگران مثل مور و ملخ به بيمارستان ريخته بودند. بعضيها هم با اشك و آه وناله كه مبادا براي پدر اتفاقي بيفتد به رغم نگاههاي خشمگين مادر كه از پرخاش و تندي من با عيادتكنندگان دلخور بود. پشت در اتاق مشغول پاسداري شدم. به مادر هم گفتهي دكتر را با كمي لعاب و غلو در مورد جلوگيري از هيجان و خطرات آن براي پدر توضيح دادم. ميدانم قانع نشد. اما ديگر حرفي نزد، خشمم در مدت بستري بودن پدر در بيمارستان و روزهاي بعد از آن در خانه سرجايش بود. خشم به من انرژي كاذبي داده بود كه دائم در حركت بودم و بيشتر مراقب اين كه مهماني بيش از حد مزاحم پدر نشود. مرگ پدر 4 سال بعد اتفاق افتاد. وقتي صداي سرفههاي بدصداي پدر كه ناشي از خونريزي رگهاي قلب بر ريه بود شنيدم و زمزمهي صحبت مادرم را در آن نيمه شب زمستاني كه براي ديدار ما به شهري كه در آن زندگي ميكردم آمده بودند هراسان از اتاقم بيرون آمدم و وقتي خون را روي دستمال سرفههاي پدر ديدم دانستم كه پدر اين بار رفتني است.
به زودي بايد كولهبار رنج و اندوهم را به دوش ميكشيدم و به رغم مجالس متعددي كه در سوگ پدر در سرتاسر ايران برگزار شد، گريه و زاري بعضيها به جز نزديكان خانواده مرا عصباني ميكرد و شعلهي خشمم سر بر ميكشيد. هر چه كردند در مراسم تدفين پدر حاضر نشدم بر سر گور او بروم. دلم ميخواست پدر را در همان كت و شلوار آبي آسماني كه در آخرين روز بر تن داشت مجسم كنم و نه در كفن و در گور.
در مراسم شب هفت بر سرميز شام از اين كه بعضيها با چه ولعي به پياز چلوكباب گاز ميزدند يا ليوان دوغ را سر ميكشيدند، به مادر كه در آشپزخانه مشغول ادارهي امور بود شكايت بردم. مادر گفت: «ميدانم مرگ پدر براي تو ضربهي بزرگي است. خشمگين باش. با خشم رنجت را كاهش بده. اما اين خشم را بر سر ديگران نريز! مردم و دوستان و آشنايان با شركت در اين مراسم به صاحب عزا لطف ميكنند. همه مردم كه نبايد مثل تو روزها لب به غذا نزنند. خشمت را متوجه پدر كن كه چرا ما را اينگونه ترك كرد آن هم وقتي كه اصلاًانتظارش را نداشتيم. سكوت كردم و از استغاثهي خودم در آن شب اول بيمارستان به مادر چيزي نگفتم. از آن پس با پدر با خشم و گلايه و عشق توام صحبت ميكردم. با گذشت زمان به نبودن او و از دست دادن آغوش مهربانش عادت كردم واكنش تبديل رنج و اندوه و تلنگرهاي افسردگي را به خشم، بارها و بارها در زندگي فردي و اجتماعيم تجربه كردهام به خصوص اگر ناشر باشيم و بخواهيم كار فرهنگي با معنا و محتوا منتشر كنيم. نگذاشتم افسردگي مرا از كار باز دارد خشم و طنز توام به كمكم آمدند و شايد حسن نيتم براي اينكه روزگار بهتر شود.
در واقعهي مرگ شوهرم نيز تير خشم متوجه شخص او بود كه قرار گذاشته بوديم در همه جا حتي مرگ با هم باشيم. او به من كلك زده بود و خودش را از رنج زيستن رهانيده بود تا همهي دردها براي من بماند. يادم ميآيد صبح زود، خيلي زود بر سر گورش ميرفتم و اداي آدمهاي قهر را در مي آوردم. اصلاًبه سنگ گور كه شعري از خود من رويش نقش شده بود نگاه نميكردم. سنگ گور دو نفره است. و قسمت بزرگي از آن با شعري كه براي او گفته بودم پر شده. با خودم زمزمه كردم «خوب آقاي محترم! شوهر بيوفاي بنده! قسمت بزرگش مال تو! من همان پايين پاي تو ميخوابم. لابد همين را ميخواستي! دستت درد نكند. فكر ميكردم تو كلك زدن بلد نيستي.» بعد گلهاي ميخك را روي گور پرت ميكردم و با عصبانيت بلند ميشدم و توي ماشين شعري از سايه را گوش ميدادم كه از رفتن دوستي گله ميكرد و... كمكم ديدم افسرده ميشوم خلاء وجود او در زندگي دو نفرمان كه هميشه و همه جا با هم بوديم ديوانه كننده بود. گاهي هنگام خشم اشكم سرازير ميشد و فرياد ميزدم. اين موقع بود كه «كار» به فريادم رسيد با يك شيرچه خودم را در كار غرق كردم. گذشت زمان را نميفهميدم تا اندك اندك دوران گله و اندوه جاي خود را به يادآوري روزهاي خوش خاطرات 35 سال زندگي با او داد. او هميشه در خانه بود و مثل گذشته پشت سر من راه ميرفت روبرويم در جاي هميشگياش نشسته بود. خشم اول و كار بعداً مرا در مبارزه با رنج و اندوه فقدان او كه يك بار بيست سال قبل از چنگ مرگ بيرونش كشيده بودم نجات داد. حالا منم و واكنش خشم در زمان ناكامي و كار و كار و كار در باقي زمانها.
و در خانه او همچنان آرام و خوشرو مثل هميشه پشت سر من راه ميرود و به خوراكيها ناخنك ميزند...
من و ساقي به هم سازيم و...
درح خبر : 1393-04-02
بازدید : 4704