* سمیه مهرگان
وقتی از «هزارویکشب» سخن میگوییم، از هزارتویی سخن میگوییم که از گذار تاریخ عجم و عرب و هند تا افسون نویسندهها و شاعران و فیلمسازان بزرگ دنیا در «عصر ترور» را دربرمیگیرد: گویی حکايت قصهگويی هر شبه شهرزاد در هزارویکشب، در قرنهای متمادی، در جغرافيايی به وسعت کره زمین، دوستداران ادبيات و سینما و قصهگويي و محققان ادبی و مترجمان را دلداده خود کرده و همین دلدادگی است که بسیاری را به غورکردن در این شاهکار کهن و بیبدیل بشر سوق داده و بسیاری را به اقتباس و تاثیرپذیری از آن: از بورخس و جویس گرفته تا پازولینی و دیگران. و بیگزاف نیست که بورخس خود گفته شرق با هزارویکشب غرب را فتح کرده است: «هزاریکشب مانند یک موجود دوزیست فرهنگی در مغربزمین جدید مانند خاورمیانه سدههای میانه به حیات خود ادامه میدهد. و الهامگیری از آن نهتنها در داستاننویسی به وسیله نویسندهها، بلکه در فیلم نیز برای تفرج خاطر تودههای مردم رونق میگیرد. انسان چینن احساس میکند که در هزارویکشب گم میشود. انسان میداند که چون وارد کتاب شد سرنوشت حقارتبار انسانی خود را فراموش میکند.»
پس، آنگاه که از هزارویکشب سخن میگوییم به سخن بهتر، به سخن بهرام بیضایی، با اطمینان از «هزار افسان» سخن میگوییم. هزار افسانی که در دل «هزارویکشب» امروزی جای دارد و بیضایی به خوبی و به درستی و به حق، آن را در «هزار افسان کجاست؟» تبیین و تشریح کرده است.
«هزار افسان کجاست؟» یک کار پژوهشی سترگ است که میکوشد رازهای این هرازتوی «هزار افسان» ایرانی را از زیر غبار هزارههای زمان آشکار کند؛ «هزارافسان»ی که استاد بیضایی آن را در دل «هزارویکشب» امروزی میداند و بر این اساس با قراردادن مبنای کارش بر کشف اصل و منشا بنیادی هزار افسان به جستوجوی آن لابهلای متون کهن دست یازیده است. و در جایجای کتاب با آوردن اسناد و شواهدی محکم، سعی در تولید نظریه و البته کاملکردن تکهتکههای پازل هزارتوی «هزارافسان» ایرانیاش دارد. بیضایی در این اثر، چه به عنوان یک تاریخدان و چه یک نظریهپرداز، تلاش دارد پژوهشی دیگر از هزارتوی تاریخی ارائه دهد که ورود به آن به قول شاملو «شیرآهنکوه» میخواهد. هرچند که خودش در مقدمه کتاب تاکید میکند: «پیداست که این دریافته من است و میتواند واپسین گفته نباشد. بسیارند که بر این چیزها بیفزایند یا در آن گمانها بَرَند و کاش یاری بختَم که پربیراه نرفته باشم. قول نمیدهم که این پژوهش به پایان رسیده باشد؛ ای بسا که من رد دیگری بیابم یا شما بر اسناد دیگری دست یابید؛ و یا شاید روزی هزار افسان، خود، سر از خاک برآورد و سخن بگوید.»
پس از یورش اعراب مسلمان به ایران، «هزار افسان» هم مثل کتابهای دیگر پهلوی به حاشیه میرود، اما این حاشیهنشینی (یا به بیانی دیگر کتابسوزی) موجب نمیشود تا این کتاب سینهبهسینه نقل نشود و دستنوشتههای اندک آن دستبهدست نگردد تا در گذار تاریخ پرفرازونشیبش امروز به دست ما نرسد؛ کما اینکه ابنندیم در کتاب «الفهرست» و مسعودی در «مروجالذهب» در نیمه دوم قرن چهارم هجری از آن نام میبرند و آن را دیدهاند. در سده دهم میلادی است که «هزار افسان» به عربی ترجمه میشود. در آغاز قرن هجدهم میلادی (۱۷۰۴) گالان فرانسوی این دستنویسهای نقالان را جمع میکند. همچنین او با زنی به نام حنا که بسیاری از قصهها را در حافظه داشت به فرانسه بازمیگردد و طی چند سال آنها را به انگلیسی ترجمه میکند. اینگونه است که «هزار افسان» از دل سینهها و نقالیها برون میآید. حدود صد و هفتاد سال پیش نیز محمدشاه قاجار به فکر ترجمهای از این اثر برای کتابخانه سلطنتی افتاد. عبدالطیف طسوجی یا همان ملاباشی دربار که هم خودش و هم همسرش کلثومخانم عربیدانان شایستهای بودند، مامور ترجمه شدند، اما عمر محمدشاه به سررسید و ناصرالدین شاه که میخواست آرزوی پدر را برآورده کند معیرالملک را مسئول این کار کرد و او علاوه بر طسوجی هنرمندان را گرد آورد و شروع کردند به ترجمه هزار افسان. صنیعالدوله با پنجاه نقاش زیردستش تصویرهایی بسیار زیبا تهیه کردند. سروش اصفهانی که ملکالشعرای دربار بود با کمک چند تن از شاعران به شعرها پرداختند و بهجای بعضی از آنها، از شعر شاعران ایرانی گذاشتند. مذهبباشی هم تذهیب کتاب را انجام داد و سرانجام با صرف حدود هفت هزار تومان اثری هفت جلدی فراهم آوردند.
بر اساس همین سابقه طولانی است که بهرام بیضایى به این کارزار نفسگیر آمده تا منشا شکلگیرى این کتاب را در ایران ریشهیابى کند. او بر شخصیت شهرزاد و دینآزاد (که نمیدانیم خواهر شهرزاد است یا دایه او یا سرپرست شبستان شاهی) تکیه میکند: «در داستان بنیادین هزار افسان، شهرزاد و دینآزاد، گرچه با پای خود و از روی انتخابی اجباری، نزد شهریار اژدهاخو میروند، ولی درواقع و به معنا بلاگردان و اسیرند و تیغ بر شاهرگ. و هرچند با دگرگشت اسطوره در گذر زمان- دیگر پهلوان/ایزد یا شاهزاده رهاییبخشی نمیآید، اما این خود شهریار اژدهاخو است که در پیوند، و با شنیدن داستانهای آموزنده این زنان [و درواقع گذر از آشفتگی، تیرهاندیشی، سرگشتگی] به شاهی خردمند و روشنبین و رهاییبخش دگرگون میشود.» و اینگونه استاد بیضایی ما را با «هزار افسان کجاست؟» میبرد به شاهنامه فردوسى تا بار دیگر به ما یادآوی کند که دو دختر جمشید- شهرناز و ارنواز- که مجبور شدند به همسرى ضحاک درآیند درحقیقت نقشى نداشتند جز آنکه جلوى زیادهروىهاى این پادشاه را بگیرند. این دو خواهر بعدها به وسیله فریدون از بند ضحاک آزاد مىشوند و به همسرى او درمىآیند. آنطور که «ملک شهریار» در شب یکصدوچهلوهشتم میگوید: «ای شهرزاد، مرا زاهد کردی، و از کُشتن زنان و دختران پشیمان گشتم، و از مدار ناصواب خود به ندامت اَندَرم؛ اگر از پرندگان حکایتی داری باز گو...»
(روزنامه آرمان امروز. شماره 3114. پنجشنبه 28 مرداد 1395)