* شهلا لاهیجی
هفت، هشت سالی از من جوانتر بود و ورزشکار و خوشبنیه. آستین بارانی مرا گرفته بود و به دنبال خودش میکشید. من نفسزنان و افتان و خیزان، چشم بسته اختیارم را به دستش داده بودم چون از شدت خستگی و نفستنگی چشمهایم جایی را نمیدید.
تمام طول کوچهی باریک و بلند را دویده بودیم بیآنکه به علامت «بنبست» در سر کوچه دقت کنیم و حالا باز داشتیم دوان دوان به سر کوچه باز میگشتیم؛ پا به دو و در حال فرار.
پشت سرمان از جایی دور صدای تک تیرهای هوایی سکوت آن کوچه خلوت را میشکست و من که به درستی نمیدانستم از چه دارم میگریزم، با صدایی شکسته که از خشکی دهان و تشنگی خشدار شده بود، گفتم: «وایستا! دیگر نمیتوانم، همین الان از حال میروم». لختی ایستاد و در حالی که نفس تازه میکرد، با چهرهای گلانداخته و چشمانی که برقش را هنوز هم میتوانم به یاد بیاورم، گفت: «فقط پنجاه شصت نفر دیگر تا سر خیابان و شلوغی میدان مانده، به آنجا که برسیم، خطر رفع شده. اشتباه کردیم که توی کوچهی بنبست پیچیدیم.
تو را به خدا مسخرهبازی در نیاور ـ اگر توی این کوچهی خلوت گیرمان بیاندازند، دخلمان آمده. باید داخل جمعیت میماندیم. جرأت نمیکنند به این همه آدم تیراندازی کنند. حالا هم تا سر خیابان طاقت بیاور، بعد با صدایی که اصلاً رنگ خستگی نداشت و انگار از یک منبع فوق زمینی نیرو میگرفت، در حالی که بازوانش را حایل شانههای خمیده از خستگی من کرده بود، میگفت: «ببین چه با شکوه است. گفتم چی باشکوه است گفت مبارزهی مردم ما علیه استبداد. همین الان تاریخ دارد این رویداد را مینویسد من و تو هم تویش هستیم.»
با تمام خستگی و بدحالی، خندهام گرفت و برای این که نیشیزده و وضع بدم را یادآوری کرده باشم، نفسزنان گفتم: «توی این تاریخ ماجرای کوچهی بنبست و مچ پای رگ به رگ شدهی مرا هم مینویسند؟ فکر نمیکنم. تاریخ این مملکت فقط روایت زندگی و مرگ حکومتکنندگان است به حکومت شوندگان کاری ندارد.»
گفت: «اشتباه میکنی. این دفعه با همیشه فرق دارد. حتماً از ما نام میبَرَد. از مردم نام میبَرَد. ما، ما که داریم دیکتاتوری را به گور میفرستیم. ما مردم. ما زنها و مردهای گمنام. مطمئن باش! تاریخ از ما نام میبرد.چارهی دیگری ندارد. سقوط یک سلطنت دوهزاروپانصد ساله به دست مردم گمنام، دست خالی، بدون اسلحه. مقابل حکومت تا دندان مسلح. آره مطمئن باش که از ما نام میبرد. از مردم نام میبرد.»
فقط خواهش میکنم این جوری وا نده! آبروریزی است. اگر از پا بیفتی، آن هم نه از زخم گلوله، فقط از پیچخوردگی مچ پا و تنبلی و تنگی نفس.» بعد، با سماجت دستم را کشید و بیآنکه به آه و نالهام وقعی بگذارد، کشان کشان تا سر خیابان برد و ما داخل جمعیت شدیم. خطر گذشته بود. اولین روزهای زمستان سال 57 بود. من برای کاری از شهرستان به تهران آمده بودم، به خانهی او که دوست نزدیکم بود. و او من را با اصرار به تظاهرات کشانده بود. مردم شعار دادند و صدای شلیک تیرهای هوایی بلند شد و من که سالها در شهرستان زندگی کرده و این چیزها را ندیده بودم بیاختیار پا گذاشته بودم به فرار و به دنبال او پیچیده بودم توی کوچهی بنبست کذایی. در این میان پایم هم پیچخورده بود و لنگ میزدم. او برای این که من را توی شلوغی گم نکند، دستم را محکم گرفته بود توی دستش و ما میدویدیم و من با آن وضع افتضاح مانده بودم روی دستش.
خوشبختانه ماجرا به خیر گذشت.
در راه بازگشت به خانه هر دو ساکت بودیم. من به دلیل خستگی و ذُقذُق مچ پا و او لابد از عصبانیت به خاطر بیدست و پایی من که باعث شده بود جمعیت را ول کند و همراه من راهی خانه شود. برای اینکه جوّ سکوت را شکسته و دلش را به دست آورده باشم، بیمقدمه گفتم: «واقعاً بر این باوری که این بار تاریخ مردم دارد نوشته میشود و من و تو هم تویش هستیم؟» اخمش وا شد و دوباره همان برق کذایی در چشمانش درخشید و با صدایی محکم و اطمینانبخش گفت: «معلوم است که نوشته میشود.»
معلوم است که از ما یاد میکند. البته نه با اسم و رسم. چه اهمیتی دارد؟ آن تابلوی فتح باستیل یادت هست که به دیوار اتاقت زده بودی، و زنی که پرچم پیروزی را بر دوش داشت و آن شعار برادری، برابری، مساوات. آن زن ناشناس برای همیشه در تاریخ ثبت شده است. گفتم توی شعارهایتان از خواستهها و حقوق زنان خبری نبود. لب گزهای رفت و دوباره اخمهایش را درهم کشیده و گفت: «چرا همهجا فوراً پای زنها را به میان میکشی. الان که وقت این حرفها نیست. به روند انقلاب لطمه میزند. چون رژیم از آنها به نفع خودش استفاده میکند. خواستم چیزی بگویم. ترسیدم باز دلخور شود. ساکت ماندم اما توی دلم گفتم: «این هم از آن حرفهاست.»
چند روز بعد به شهر محل اقامت برگشتم.
انقلاب به پیروزی رسید و من به تهران نقل مکان کردم. دوستم جابهجا شده بود و من نه تلفنش را داشتم و نه آدرس خانهاش را.
در اردیبهشت 58 در نشست اعتراضآمیزی که در پی سلب حق قضاوت از زنان قاضی در دانشگاه برپا شده بود، ناگهان چشمم به او افتاد که داشت برگهای را بین جمعیت پخش میکرد. صدایش زدم و شادیکنان یکدیگر را در آغوش گرفتیم. بعد از چاق سلامتی گفتم: «تبریک میگویم ـ انقلابت به پیروزی رسید در حالی که صورتش از خشم گل انداخته بود گفت «میبینی» گفتم «چی را میبینم؟» گفت جبههگیری علیه زنان را بعد با لحنی نزدیک به گریستن گفت: «18 اسفند تهران بودی» گفتم «نه» گفت خبرهایش را هم نشنیدی؟ گفتم «ای کم و بیش» گفت «شعار میدادند یا روسری یا توسری» گفتم سخت نگیر ـ درست میشود. گفت «آخر همهی گروههای سیاسی و روشنفکران در این مورد سکوت کردهاند. هیچ کس حاضر نیست دربارهی مسایل زنان پافشاری کند. همه میگویند وقتش نیست.»
برای آنکه سایهی ترس و اندوهی را که جانهای هر دوی ما را در خود گرفته بود، شکسته باشم، با لحنی نیمه شوخی و نیمه جدی گفتم: «یادت میآید آن روزی که من و تو توی اون کوچهی بنبست پشت میدان میدویدیم و تاریخ داشت نوشته میشد. و نزدیک بود یک جنازه روی دستت بماند، آن هم از تنگی نفس و پیچخوردگی مچ پا؟» سایهی لبخندی از چهرهاش عبور کرد و گفت ای کاش در همان شعارهای انقلاب وضع زنان را روشن کرده بودیم. گفتم: «وضع زنان را؟» مگر زنان ملت جداگانهای هستند؟ گفت «نه، ولی این طور پیداست که زنان باید تاوان خبط و خطاهای رژیم گذشته را بدهند.
مگر نمیبینی زنان قاضی را از پستهای خود معلق کردهاند؟ گفتم: «این اعطایی ملوکانه بود.» گفت: «اصلاً اینطور نیست. زنان قاضی از بهترین و باسوادترین اعضای کادر قضایی کشور بودند. لیاقت خودشان آنها را به آن سمت رسانده بود.» گفتم: «دلخور نباش! دوباره لیاقت و سوادشان را نشان میدهند و باز... » توی حرفم دوید و گفت «یعنی 20 ـ 30 سال دیگر صبر کنم که به جایی برسیم که امروز هستیم؟»
همهمهای از گوشهی سالن صحبتمان را قطع کرد. زنی میانسال در حالی که چادرش را به کمرش بسته بود و عدهای هم او را همراهی میکردند، دم در ورودی سالن با بانیان مجلس درگیر شده بود. بلندبلند ناسزا میگفت و با لهجهای نیمه شهری و نیمه روستایی شعارهایی را هم چاشنی آن میکرد و همراهانش هم دم میگرفتند.
دوستم مدتی با نگاهی خالی به در ورودی خیره شد و بعد از مکثی گفت: «میبینی خود ما را به جان خودمان انداختهاند» و مثل سایهای دور شد من که هنوز با رویدادهای شهر بزرگ خو نکرده بودم، بیسروصدا سالن را ترک کردم و باز یادم رفت تلفن و آدرس جدید دوستم را بگیرم و باز برای مدتی از او بیخبر ماندم. ...
یک سال بعد او را در فرودگاه دیدم. لاغر و تکیده شده بود. با حالتی عصبی با گرهی روسریش ور میرفت. به طرفش دویدم و با هیجان گفتم: «دیگر نمیگذارم شمارهی تلفن نداده از دستم در بروی.» با نگاهی خالی و صدایی خسته و بغضآلود گفت: «تلفنی در کار نیست. دارم از ایران میروم.» گفتم: «به همین زودی جا زدی؟» گفت: «از کار اخراج شدهام. برادرم در آلمان است. قول داده خرج تحصیل مرا بدهد و دستم را جایی برای کار بند کند. میروم درسم را ادامه بدهم.» گفتم: «پس تاریخ چه میشود؟ جای اسم تو خالی میماند...» با بیحوصلهگی گفت: «تو دیگر سربهسرم نگذار.» گفتم: «اصلاً شوخی نمیکنم. خیلی هم جدی میگویم. خودت گفتی تاریخ این مردم دارد نوشته میشود. نباید این «مردم» را بگذاری و بروی به ساحل عافیت.» گفت: «مردم تاریخ را میسازند اما بادمجان دور قابچینها آن را مینویسند و آنان که خواهان قدرتند بر عرش جا میگیرند و وقتی عرشنشین شدند مردم را فراموش میکنند.»
گفتم: «اگر حرف تو درست باشد، تاریخ همین وقایع را هم دارد ثبت میکند. فقط باید به درستی راه ایمان داشته باشیم» گفت: «خواهش میکنم تو یکی برایم شعار نده، به اندازهی کافی با خودم کلنجار رفتهام». یک جای کار اشکال دارد و من نمیتوانم پیدایش کنم. فکر میکنم مردم ما از زن و مرد روزهای مهم و سختی را پیش رو دارند. یک آزمایش بزرگ تاریخی...»
دوباره دستش به طرف گرهی روسریش رفت و با حالتی عصبی آن را محکم کرد.
گفتم: «تو که داری میزنی به چاک...» اشکش سرازیر شد. با لحنی پوزشخواه گفت: «حق داری سرزنشم کنی. ولی من در حال حاضر توانایی روحی و جسمی ماندن در اینجا و شرکت در این آزمون را ندارم. مایوس و افسرده و بیکار و خستهام. الان اینجا به هیچ دردی نمیخورم. میروم تا بیشتر یاد بگیرم.»
از نقب زدن به گذشته و لاروبی خاطرهها بیزارم. به باور من «فراموشی» موهبت گرانبهایی است که به انسان ارزانی شده. از یاد بردن خاطرههای تلخ، اندوه مرگ یاران از دست رفته، خاکسپاری آرزوهای جامهعمل نپوشیده....
«فراموشی» کمکمان میکند که با «حال» کنار بیاییم و مدارا کنیم. وگرنه، آدم دق میکرد. پس چرا این خاطرهها را زنده میکنم و زخمهای کهنه را میخراشم که تازه و خونچکان شوند.
دوستم را دیگر ندیدم تا چند شب پیش که در منزل دوستی او را در یکی از همین برنامههای ماهوارهای دیدم که با لحنی پرحرارت از نوشته شدن تاریخ مردم میگفت و یکی به نعل میزد و یکی به میخ. منظورش اشتباهات تاریخی مردم بود و نقدی به انقلابشان. نتوانستم طاقت بیاورم. از اتاق زدم بیرون به بهانهی هواخوری و به آسمان پر ستاره نگاه کردم و به سکوت و صدای جیرجیرکها گوش سپردم و یاد آن روز کذایی و نفس بریده و پای لنگ و حرفهای دوستم افتادم که با چه حرارتی از انقلاب مردم که دیکتاتوری را سرنگون کردند و تاریخی که دارد نوشته میشود، سخن میگفت. زیرلب با خودم زمزمه کردم:
عزیز دل! تاریخ مردم حتما دارد نوشته میشود. هر لحظه و هر ساعت. اما تو باز عوضی به کوچهی بنبست پیچیدی...
درح خبر : 1392-08-28
بازدید : 6997