بعضى حرفها در سينه مى ماند. بغض مىشود. آه مىشود. كينه مىشود. و اين همه، با تمام سختىاش، با زمختىاش، با هزار خارِ مگويش كه به خوردت مى دهند باز هم عادى و عادت مى شود.
حرف زدن هميشه آسان نيست. بهويژه اگر بخواهى حرف، -دانسته- بگويى. وقتى كه نمىدانى يا فقط بخشى از حقيقت به تو رخ نموده، وقتى كه آگاهى اندک است و دلت به يقين قرص نيست؛ نه زبانت مى چرخد و نه قلمت.
حرف زدن هميشه آسان نيست. از واپسين داغها كه بر جان نشست مرزبانى بود كه شب سال نو باز نگشت. آن كه ديروز از دست رفت، گويى امروز از ياد نيز رفته است. امروز كه «زندهرود» جادهى نيمه جانى است. امروز كه درياى خاطره، شورهزار سياست است. امروز كه بر قلب خاورميانه آتش مىبارد. امروز كه مرگ براى همسايه است.
آخ كه جانِ جهان بسوزد به داغ نصف جهان. آخ كه جان ارزان شده انگار اگر جانِ ديگرى باشد. آخ از فراموشكارى، از ترس، از بىرگى.
اسير كه باشى روزى هزار بار مىميرى. در كربلا، غزه، كوبانى، خانه يا حوالى مرز. اين را دانستهام كه مىگويم؛ تنها اسيرِ عادت است كه پيش از آنكه بميرانندش خود مرده است.
بعضى عادت ها زودمرگى است...
درح خبر : 1393-12-02
بازدید : 7457