راوی نشست. سرش را در دستانش مچاله کرد. جمع تر، خموش تر. اصلا به او چه که مرگ او همه را ذره ذره آب می کند. لب تاپش را بست. دیگر ننوشت. غم را چه توان نوشتن... این داستان قرار نبود به اینجا برسه! تقصیر خود شخصیت ها بود من که کاره ای نبودم! من معتقدم نویسنده مرده! درسته نویسنده خلقشون می کنه و پس از مرگ شخصیت هاش باهاشون میمیره! حالا من مرده ام! بگین حالا در مورد مرگ نویسنده بنویسن! یه نویسنده که با شخصیت هاش مرد!... میخوای اسممو بزار دانای کل، مریم افشار، میم - الف.
نه تقصیر شاه بود نه تاریخ! به مشروطه خواهان! دنیا بود که کوچک بود، دنبا نتوانست یا شایدم نخواست نگهشون داره. آدم ها جا نشدن تو این دنیایی که سروته اش به نا کجا آباد میرسه! دنیا جای قشنگی برای مشروطه خواهان نداشت!...
چند ماه نوشت. داستان رها شد. بی پایان... بی انتشار...
یک فصل، دو فصل از سال گذشت. تا که کمند خواست عاشق شود، عاشق تو. کمند بود که خواست داستان ادامه پیدا کند. آوام آرام موهای نویسنده را نوازش و داستان ناتمام نویسنده را روایت کرد...